![امداد الهی امداد الهی](https://btid.org/sites/default/files/media/image/192_13911.jpg)
فرمانده گفت: همه آماده اید؟ سلاح و مهمات کم ندارید؟ خب پس یکبار دیگر نقشه عملیات را مرور میکنیم. همانطور که گفتم دشمن فکر میکند ما فقط شبها حمله میکنیم و انتظار نداره اول صبح به آنها حمله کنیم. از چند جناح جلو میرویم تا رودخانه را بگیریم. رودخانه نقش مهمی دارد. اگر دست ما باشد کفه ترازو به نفع ما سنگین میشود. شجاعانه بجنگید و نترسید. خدا با ماست. با تکبیر من حمله را شروع میکنیم!
من و اسماعیل کنار هم بودیم. من که خیلی ترسیده بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. اما اسماعیل انگار نه انگار. طبیعی و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار میداد. پای خاکریز روی پنجه پا آماده بودیم. به اسماعیل گفتم: اسماعیل، تو نمیترسی؟
اسماعیل لبخند زنان گفت: از چی بترسم، بعثیهای مادرمرده که میخواهیم غافلگیرشان کنیم باید بترسند. صلوات بفرست تا ترست بریزد.
شروع کردم به فرستادن صلوات. ناگهان سوت خمپاره ها بلند شد که از طرف ما به خط دشمن شلیک شده بود. لحظه ای بعد صدای انفجار از طرف دشمن بلند شد و فرمانده بالای خاکریز مشت گره کرده اش را بالا برد و فریادش در دشت پیچید: اللّه اکبر!
و ما تکبیرگویان از خاکریز بالا کشیدیم و از آن طرف به سوی سنگرهای دشمن هجوم بردیم. باران گلوله از طرف دشمن به طرفمان باریدن گرفت. گلوله ها مانند زنبور ویزویزکنان از کنار گوشم میگذشت. قلبم تند تند میزد. نعره میکشیدم و میدویدم. نمیدانم کی از اسماعیل دور افتادم. تیربار لعنتی دشمن جلوی پایمان را تیرتراش میکرد و خاک و سنگریزه به سر و صورتمان میپاشید. یک خمپاره در نزدیکیام ترکید. موجش پرتم کرد و با صورت روی یک بته خار افتادم. صورتم آتش گرفت. به پشت افتادم که گلوله به ام نخورد و تند خارهای کوچک را از صورتم کندم. بچه های دیگر دوروبرم زمینگیر شده بودند. دشمن خوب مقاومت میکرد. صدای رودخانه را میشنیدم. خودم را در یک گودال کوچک انداختم. آنهایی که اطراف بودند به سوی دشمن شلیک میکردند. دشمن داشت مقاومت میکرد. فریاد فرمانده را شنیدم: بلند شوید و حمله کنید. یااللّه، الان دشمن قتلعام میکند. زود باشید.
امّا هر کس که میخواست بلند شود تیر میخورد و می افتاد زمین. حسابی درمانده شده بودیم. نه میتوانستیم جلو برویم و نه عقب؛ تا به خاکریز خودمان برسیم. در مخمصه عجیبی افتاده بودیم. همه بیتعارف ترسیده و چهار چنگولی به زمین چسبیده بودند. یکهو بغل دستیام گفت: بچه ها آنجا را ببینید. دارد چه کار میکند؟
به جایی که میگفت نگاه کردم و آب دهانم خشک شد. اسماعیل صاف ایستاده بود و با حرکات عجیب و غریب ورجه ورجه میکرد و این طرف و آن طرف میدوید. هی به سر و صورتش چنگ میزد و با کف دست به ران و پهلو و شکم اش میکوبید. بغل دستیام گفت: نکند موجی شده، دارد چکار میکند؟
اسماعیل ناگهان با آخرین سرعت و دست خالی به طرف دشمن دوید. چند نفر بلند شدند و دنبالش دویدند. فرمانده فریاد زد: آفرین به دشمن حمله کنید!
و ما هم از زمین بلند شدیم و به طرف سنگرهای دشمن دویدیم. افراد دشمن را دیدم که با آخرین سرعت دارند فرار میکنند. ما که شیر شده بودیم تکبیرگویان به سنگرها دشمن رسیدیم، اما دیدیم اسماعیل بی توجه به شادی بچه ها همچنان تختهگاز به طرف رودخانه میدود. فرمانده فریاد زد: کجا میروی اسماعیل؟
اما اسماعیل توجهی نکرد و همچنان دوید. من هم که نگران شده بودم دنبالش دویدم. با رسیدن به رودخانه، اسماعیل شیرجه زد وسط آب. آب فواره زد روی بدنم. اسماعیل چند بار در آب غوطه خورد و هی با کف دست به صورت و پس گردنش میکوبید. دوباره زیر آب رفت. فرمانده و چند تا از بچه ها رسیدند. فرمانده پرسید: اینجا چه خبره؟ اسماعیل چه کار میکند؟
من که حسابی ترسیده بودم گفتم: واللّه نمیدانم. هی به سر و صورتش میزند و شنا میکند!
یکی از بچه ها گفت: شاید گرمش شده و خواسته تنی به آب بزند!
فرمانده گفت: تو این هوای سرد؟
بعد رو به اسماعیل گفت: بیا بیرون، دیگه بسه. یااللّه بیا بیرون!
چند دقیقه بعد اسماعیل مثل موش آب کشیده از رودخانه بیرون آمد. از سرما میلرزید و دندانهایش به هم میخورد. اورکتم را روی شانه اش انداختم. فرمانده گفت: آفرین اسماعیل، اگر شجاعت تو نبود ما به این زودی به اینجا نمیرسیدیم.
اسماعیل لرز لرزان گفت: کدام شجاعت؟ پدرم درآمد!
همه با تعجب نگاهش کردند. اسماعیل دستی پشت گوشش کشید. صورتش درهم شد. آخ گفت و بعد دستش را جلو آورد. یک مورچه آتشی گنده میان دو انگشتش بود. اسماعیل گفت: اینها پدر مرا درآوردند. از شانس بد پرت شدم روی لانه شان و بعد اینها ریختند سرم. داشتم آتش میگرفتم. نمیدانستم چکار کنم. یکهو به سرم زد خودم را به رودخانه برسانم. وای که هنوز جای نیش و داندانهایشان آتشم میزند! وای سوختم!
و دوباره شیرجه زد تو رودخانه. من و فرمانده و بچه ها میخندیدیم و اسماعیل در آب غوطه میخورد و به مورچه های آتشی فحش میداد!
راوی: برادر رزمنده داوود امیریان