خدایا با تو می گویم
بارالها!
لانه ای آکنده از احساس می خواهم
خدایا!
آشیانی گرمتر از آفتاب و روشناتر از مه و مهتاب می خواهم
الا یا رب!
سرایی در زمین،
کاشانه ای در آسمان،
رنگین تر از رنگین کمان،
زیباتر از هر دو جهان،
با فضل و فیض بیکران،
در پیشگاه قدسیان،
هم صحبت فردوسیان،
منزلگه افلاکیان،
حور و پری، فرشتگان
را از تو می خواهم.
الهی! من مدد از آستان قدس تو خواهم
خدایا با تو می گویم:
مرادم زندگانی با می و ساز و شرابم نیست
مرادم حرص و آزم نیست
هوای چنگ و نایم نیست
خدایا عیش و عشرت در خیالم نیست
مرادم غفلت از یاد خدایم نیست
خدایا با تو می گویم:
که دنیایی به رنگ جنتت خواهم
در این دنیای دون، من همجواری با تو می خواهم
ز دنیا و ز عقبی، من تو را خواهم
کدامین آرزویم فسق و مفجور است؟!
کدامین خواهشم زور است؟!
کدامین حرفِ ناجور است؟!
کدامین از عطا و بخششت دور است؟!
بگو
با من بگو!
یارب بگو
آخر بگو
اقبال من کور است؟!!!!!!
12 شهریور 1384 _ ساعت 8 شب
14 تیرماه "روز قلم" گرامی باد.
یاعلی
--------------------------------
کاربران محترم ميتوانيد در همين بحث و يا مباحث ديگر انجمن نيز شرکت داشته باشيد: https://btid.org/fa/forums
همچنين ميتوانيد سوالات جديد خود را از طريق اين آدرس ارسال کنيد: https://btid.org/fa/node/add/forum
تمامي کاربران ميتوانند با عضويت در سايت نظرات و سوالاتي که ارسال ميکنند را به عنوان يک رزومه فعاليتي براي خود محفوظ نگهدارند و به آن استناد کنند و همچنين در مرور زمان نظراتشان جهت نمايش، ديگر منتظر تاييد مسئولين انجمن نيز نباشد؛ براي عضويت در سايت به آدرس مقابل مراجعه فرمائيد: https://btid.org/fa/user/registe+635
بنویس که خیلی سخته از نوشتن هم گذشتن!!!!!!!!!
...
بنویس که خیلی سخته...
بنویس که خیلی سخته از نگفته ها گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
فکر چشمای تو بودن، از دل خودت گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته، از آرزوهات گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
خواب بابایی رو دیدن! از خواب بابا گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از باباییها گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
مهر بابا رو ندیدن، از بی مهری ها گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از خیر بابا گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
دخترِ یکدونه بودن، از همین یکی گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از جوونیها گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بچه ی طلاق بودن؛ از غریبی هات گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از حرف مردم گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
همه حرفا رو شنیدن؛ از شنیده ها گذشتن!
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از قضاوتا گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
انگ ناسازی رو خوردن، از سازگاری گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته، یکّه و تنها گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بی تو با فکر تو بودن! از فکر و خیال گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته بدون بابا گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
همسنگ مهریه بودن، از حضانت هم گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از حساب، کتاب گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
تسلیم تقدیر بودن، راضی از قضا گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته بعدِ مرگ من گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
روی قبرم اسم بابا رو نوشتن؛ روی بابا پا گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از قیامت هم گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
توی این قیدا نبودن؛ آخر از خدا گذشتن!
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته هی نوشتن، هی گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
هی نوشتن، هی نوشتن، هی نوشتن، هی گذشتن!
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته...
بنویس که خیلی سخته...
بنویس که خیلی سخته از بابا گفتن گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
از دلتنگیهات نگفتن، از یتیمی هات گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از تو گفتن و گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
سر رو شونه هات نذاشتن! از جدا شدن گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از دل پرت گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
از نبودنات نوشتن، از جای خالیت گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از بابا شدن گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
از بابا بابا نوشتن، از پل صراط گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته از روزای سخت گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
از گذشته ها گذشتن؛ هی گذاشتن و گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
بنویس که خیلی سخته هی نوشتن و گذشتن
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
از تمام عمر نوشتن؛ از تمام عمر گذشتن!
گریه کردن و نوشتن؛ هی نوشتن و نوشتن!
....
سر به شانه هایت که سالهاست نمی شود
سر به فلک می گذارد این تنهایی!!!!
۲۷ شهریور روز «شعر و ادب فارسی» و روز بزرگداشت استاد «شهریار» گرامی باد.
سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به "شهریار" شاعر ایرانی اهل تبریز بود که تخلص "شهریار" را زمانی که تهران بود، پس از دو رکعت نماز و تفأل از حافظ گرفت. در فال او آمده بود:
غم غريبي و غربت چو بر نميتابم
روم به شهر خود و شهريار خود باشم
مهمترین اثر شهریار منظومهٔ حیدربابایه سلام؛ (سلام به حیدربابا)، است که از معروفترین آثار ادبیات ترکی آذربایجانی بهشمار میرود.
شهریار در سال ۱٣۴۶ شروع به نوشتن قرآن به خط نسخ کرد و یک سوم آن را به اتمام رساند.
او در سال ۱٣۵٧ با حركت انقلاب همصدا شد و در سالهای پس از انقلاب اشعار زیادی پیرامون انقلاب، دفاع مقدس و در وصف شخصیتهایی مانند امام (ره) و مقام معظم رهبری سرود. اما شهرت او بیشتر به اشعار کم نظیری برمیگردد که در مدح حضرت علی (ع) و اهل بیت سروده است.
او یکی از اشعار خود را تقدیم رهبر انقلاب کرده است. در نامه او به رهبر انقلاب آمده است: «بر آستان والای آیت الله خامنهای، ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت مینمایم».
رشگم آید كه تو حیدر بابا
بوسی آن دست كه خود دست خداست
راستان دست چپ از وی بوسند
كه خدا بوسد از او دست براست
در امامت به نماز جمعه
صد هزارش بخدا دست دعاست
من بیان هنرم، یك دل و بس
او عیان هنر از سر تا پاست
او شب و روز برای اسلام
پای پویا و زبان گویاست
او چه بازوی قوی و محكم
با امامی كه ره و رهبر ماست
شهریارا سری افراز به عرش
كو نگاهیش به (حیدربابا) ست
و اینک به رسم ادب و به منظور بزرگداشت یاد "شهریار"؛ گزیده ای از اشعار نفیس ایشان را برای علاقمندان به «شعر و ادب پارسی» می آوریم. امید که با هدیه صلواتی به روح ایشان؛ یادشان را گرامی بداریم. «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمّدٍ وَ آلِ مُحمّد»
*** شعر شهریار برای امام زمان (عج)***
دلـــم شکستی و جــانم هنـــوز چشم به راهت
شبـــــی سیــاهم و در آرزوی طلعت مــــــــاهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگـــر قبـــول تـــو افتـــد فـــدای چشم سیــاهت
جمــــال چـــون تو به چشم و نگــاه پاک توان دید
به روی چــون منــی الحــق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار تــــو می میـــــرم و در ایــــن دم آخــــر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت
خــــدا وبال جــــوانی نهـــد به گـــردن پیـــــــری
تو شهــــریار خمیـــــــدی به زیـــــر بار گنـــاهت
***شعر شهریار در رثای حضرت علی (ع)***
آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: «شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند. حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید. آن گاه محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان! شهریار این شعر را خواند» :
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
كه به ماسوا فكندي همه سايهي هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
برو اي گداي مسكين در خانهي علي زن
كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير تست اكنون به اسير كن مدارا
بجز از علي كه آرد پسري ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداي كربلا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتي را
ز نواي مرغ يا حق بِشِنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
***شعر شهریار در رثای امام حسین (ع)***
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبۀ جدّش به اشکی شُست دست
مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین
می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم "شهریار"
کاندرین گوشه عزائی بی ریا دارد حسین
***شعر شهریار در رثای حضرت زینب (س)***
محرم دیر ، خانیم زینب عزاسی
بیزی سسلر حسینین کربلاسی
یولی باغلی قالیب دشمن الینده
داها زوارینین یوق سس- صداسی
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
جهاد میدانی دیر، ملت دایانسین
مسلمان خواب غفلتدن اویانسین
اوجالسین نعره الله اکبر
گرک کافر جهنم ایچره یانسین
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
آنا ! اوغلون شهید اولدی مبارک
شهادتله سعید اولدی ، مبارک
امید جنتین تاپدین ، دا سندن
جهنم ناامید اولدی ، مبارک
( بئله طوی کیم گؤروب دنیاده قاسم )
( طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم )
***شعر شهریار در رثای بی بی دو عالم فاطمه زهرا(س)***
مقام معظم رهبری زمان ریاست جمهوری یک مسافرتی به تبریز داشتند که برنامه هایشان فشرده بود. شب شعری گذاشته بودند برای شعرا و نهایت لطف ایشان بود که مداح ها و شعرا هم شرکت داشته باشند. بعد از تشریف فرمایی حضرت آقا، استاد شهریار هم تشریف آوردند. حضرت آقا با نهایت احترام، شهریار را بغل دستشان جا دادند و شعر خوانی شروع شد که آخر سر از شهریار پرسیدند که برای امیرالمومنین(ع)، سیدالشهدا(ع) و برای آقا امام زمان(عج) اشعاری از شما دیدیم. برای مادرمان حضرت زهرا(س) کاری نکرده ای؟ ندیدم شعری برای حضرت زهرا(س) از شما، استاد فرمودند که چرا یک شعر دارم برای حضرت زهرا(س) ، آن روز خدمت حضرت آیت الله خامنه ای این شعرشان را خواندند:
راز شب بود پیکر زهرا
که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانویی معصوم
که چه او مردی از زمانه نزاد
هیجده ساله بانویی پر شور
که سیاه کرد چهره بیداد
بانویی، که از سخن به محضرعام
ریخت آتش به جان استبداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع
که نمود از حقوق خویش دفاع
گرچه زن بود لیک مردانه
از قیام آتشی عظیم افروخت
شعله ای برکشید از ته دل
که سیاه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم
به جهان و جهانیان آموخت
مردم خفته را زخواب انگیخت
آبروی ستمگران را ریخت
این شعر را آن شب استاد شهریار به عنوان هدیه برای حضرت آقا خواندند.
یاد استاد "شهریار" گرامی و راهشان پر رهرو باد.
یاعلی
۲۷ شهریور روز «شعر و ادب فارسی» و روز بزرگداشت استاد «شهریار» گرامی باد.
سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به "شهریار" شاعر ایرانی اهل تبریز بود که تخلص "شهریار" را زمانی که تهران بود، پس از دو رکعت نماز و تفأل از حافظ گرفت. در فال او آمده بود:
غم غريبي و غربت چو بر نميتابم
روم به شهر خود و شهريار خود باشم
مهمترین اثر شهریار منظومهٔ حیدربابایه سلام؛ (سلام به حیدربابا)، است که از معروفترین آثار ادبیات ترکی آذربایجانی بهشمار میرود.
شهریار در سال ۱٣۴۶ شروع به نوشتن قرآن به خط نسخ کرد و یک سوم آن را به اتمام رساند.
او در سال ۱٣۵٧ با حركت انقلاب همصدا شد و در سالهای پس از انقلاب اشعار زیادی پیرامون انقلاب، دفاع مقدس و در وصف شخصیتهایی مانند امام (ره) و مقام معظم رهبری سرود. اما شهرت او بیشتر به اشعار کم نظیری برمیگردد که در مدح حضرت علی (ع) و اهل بیت سروده است.
او یکی از اشعار خود را تقدیم رهبر انقلاب کرده است. در نامه او به رهبر انقلاب آمده است: «بر آستان والای آیت الله خامنهای، ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت مینمایم».
رشگم آید كه تو حیدر بابا
بوسی آن دست كه خود دست خداست
راستان دست چپ از وی بوسند
كه خدا بوسد از او دست براست
در امامت به نماز جمعه
صد هزارش بخدا دست دعاست
من بیان هنرم، یك دل و بس
او عیان هنر از سر تا پاست
او شب و روز برای اسلام
پای پویا و زبان گویاست
او چه بازوی قوی و محكم
با امامی كه ره و رهبر ماست
شهریارا سری افراز به عرش
كو نگاهیش به (حیدربابا) ست
و اینک به رسم ادب و به منظور بزرگداشت یاد "شهریار"؛ گزیده ای از اشعار نفیس ایشان را برای علاقمندان به «شعر و ادب پارسی» می آوریم. امید که با هدیه صلواتی به روح ایشان؛ یادشان را گرامی بداریم. «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمّدٍ وَ آلِ مُحمّد»
*** شعر شهریار برای امام زمان (عج)***
دلـــم شکستی و جــانم هنـــوز چشم به راهت
شبـــــی سیــاهم و در آرزوی طلعت مــــــــاهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگـــر قبـــول تـــو افتـــد فـــدای چشم سیــاهت
جمــــال چـــون تو به چشم و نگــاه پاک توان دید
به روی چــون منــی الحــق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار تــــو می میـــــرم و در ایــــن دم آخــــر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت
خــــدا وبال جــــوانی نهـــد به گـــردن پیـــــــری
تو شهــــریار خمیـــــــدی به زیـــــر بار گنـــاهت
***شعر شهریار در رثای حضرت علی (ع)***
آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: «شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند. حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید. آن گاه محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان! شهریار این شعر را خواند» :
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
كه به ماسوا فكندي همه سايهي هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
برو اي گداي مسكين در خانهي علي زن
كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير تست اكنون به اسير كن مدارا
بجز از علي كه آرد پسري ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداي كربلا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتي را
ز نواي مرغ يا حق بِشِنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
***شعر شهریار در رثای امام حسین (ع)***
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبۀ جدّش به اشکی شُست دست
مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین
می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم "شهریار"
کاندرین گوشه عزائی بی ریا دارد حسین
***شعر شهریار در رثای حضرت زینب (س)***
محرم دیر ، خانیم زینب عزاسی
بیزی سسلر حسینین کربلاسی
یولی باغلی قالیب دشمن الینده
داها زوارینین یوق سس- صداسی
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
جهاد میدانی دیر، ملت دایانسین
مسلمان خواب غفلتدن اویانسین
اوجالسین نعره الله اکبر
گرک کافر جهنم ایچره یانسین
( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )
(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )
آنا ! اوغلون شهید اولدی مبارک
شهادتله سعید اولدی ، مبارک
امید جنتین تاپدین ، دا سندن
جهنم ناامید اولدی ، مبارک
( بئله طوی کیم گؤروب دنیاده قاسم )
( طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم )
***شعر شهریار در رثای بی بی دو عالم فاطمه زهرا(س)***
مقام معظم رهبری زمان ریاست جمهوری یک مسافرتی به تبریز داشتند که برنامه هایشان فشرده بود. شب شعری گذاشته بودند برای شعرا و نهایت لطف ایشان بود که مداح ها و شعرا هم شرکت داشته باشند. بعد از تشریف فرمایی حضرت آقا، استاد شهریار هم تشریف آوردند. حضرت آقا با نهایت احترام، شهریار را بغل دستشان جا دادند و شعر خوانی شروع شد که آخر سر از شهریار پرسیدند که برای امیرالمومنین(ع)، سیدالشهدا(ع) و برای آقا امام زمان(عج) اشعاری از شما دیدیم. برای مادرمان حضرت زهرا(س) کاری نکرده ای؟ ندیدم شعری برای حضرت زهرا(س) از شما، استاد فرمودند که چرا یک شعر دارم برای حضرت زهرا(س) ، آن روز خدمت حضرت آیت الله خامنه ای این شعرشان را خواندند:
راز شب بود پیکر زهرا
که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانویی معصوم
که چه او مردی از زمانه نزاد
هیجده ساله بانویی پر شور
که سیاه کرد چهره بیداد
بانویی، که از سخن به محضرعام
ریخت آتش به جان استبداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع
که نمود از حقوق خویش دفاع
گرچه زن بود لیک مردانه
از قیام آتشی عظیم افروخت
شعله ای برکشید از ته دل
که سیاه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم
به جهان و جهانیان آموخت
مردم خفته را زخواب انگیخت
آبروی ستمگران را ریخت
این شعر را آن شب استاد شهریار به عنوان هدیه برای حضرت آقا خواندند.
یاد استاد "شهریار" گرامی و راهشان پر رهرو باد.
یاعلی
سلام
اشعارتون زیباست فقط یه کم غم انگیزن. انشالله حال دلتون خوب باشه.
سلام بر شما نازنین دختر
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
این شعر از دوبیتی های "بابا طاهر" به رسم خالی نبودن عریضه تقدیم شد و الاّ بنده هنر شعر شاد گفتن ندارم. هر وقت دلم میگیره شعر میگم...
دیگر هرچه می کنم که زبان، حرف دلم را بسراید نمی شود
زِ هر دعا که برم ره، در آرزوی اجابت نمی شود
زِ ناله خسته و در آرزو مانده
پریشان دل و خونین جگر نمی شود
29 آذرماه 1382
نمی دانم به غیر از این نمی دانم
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو، میبازم جوانی را
وگر خواهم که بگریزم، چه سازم زندگانی را
گریزان بودنم یکسو، غم فرزند از یکسو
کجا باید کنم فریاد این درد نهانی را
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو، این را دل نمی خواهد
گریز از خانه را هم یار پا در گل نمی خواهد
تو عاقل یاکه من دیوانه من یا تو به هر حال
عذاب صحبت دیوانه را عاقل نمی خواهد
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو کارم روز و شب جنگست
وگر بگریزم از تو پیش پایم کوهی از سنگست
نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده میگویم
صدای ضربه ی قلب من و تو ناهماهنگست
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
مهدی سهیلی
نمیدانم چه باید کرد
در این صحرای بی هامون
در این بی ساحل کارون
و راهم را نمییابم
چه باید کرد با این دل؟!
من این دل را به دست باد بسپارم که از سوزش نیاسایم
و چشمم را به روی سیل بارانت، بسی من باز بگشایم
و دستم را به آوایت
صدای خسته ام را با طنینت آشنا سازم
که گر بار دگر یادی از من کردی
نگاهم را به برگریزان پاییزت فراخوانم
و اینک چهره ام را
به ضرب سیلی سرد زمستان سرخ بنگارم
و آه سینه ام را
به همراه امید و آرزو هایم
به جای خنده ات، من خاک بسپارم
و گلبرگ وجودم را به فردایت فنا سازم
ولیکن آرزو دارم که دیروزم به مهمانی فردایت فراخواند
و اینک در گلو بغضی شکسته
و همگام خزان تازه رفته
جرس فریاد می دارد:
سرت سبز و دلت نیلوفری باد!
17 اردیبهشت 1381 ... قصه منو بابام
بابا منو ببخش که هیچوقت فرزند خوبی برات نبودم!!!!!
انا المسموم ما عندى بتریاق و لا راقى
أدر کأسا و ناولها الا یا ایها الساقى
یزید ابن معاویه
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
حضرت حافظ
الا یا ایها الساقی که درمانی ز هر هجران
تو از حالم چه میدانی که دارم درد بی درمان؟
برای لحظه ی تنهای ام فرجام ناکامان
برای قلب پر دردم غم و اندوه را مهمان
برای خاطر تنها منِ افسرده و نالان
چه داری جز رجزخوانی بیماران؟
منم گمنام هستی ، ای فداکاران
فداکاری کجا آموختید؟
از سوز سرمای زمستان؟
یا شب شرجی تابستان؟
الا ای ساز و آواز رحیل کاروان
بردی کجا هر شب مرا بی ساربان؟
برخیز نامم را کنار سفره باران
بیاب و پاک کن افسانه حرمان
الا ای صفحه تقدیر بیسامان
قضا را در کف اقبال برگردان
نصیبم را ز دنیا حظّ بی پایان
زعقبی، جنت و فردوس و گل، بستان
به نام نامی هستی، مرا در جرگه خوبان
و نامم را میان صالحان، پاکان
و جانم را فدای حضرتت، صاحب زمان گردان
و در پای رکابش عاقبت میران!
1 دی ماه 1382 .... ساعت 7 صبح
بعضى از شعراء به حافظ ایراد گرفتهاند که : «تو چرا این شعر را از یزید گرفتهاى»؟!
«سودى» بر شرحی که بر حافظ می نویسد، عذرتراشی کرده و می گوید:
خواجه حافظ را شبى دیدم به خواب
گفتم اى در فضل و دانش بىهَمال
از چه بستى بر خود این شعر یزید
با وجود اینهمه فضل و کمال
گفت واقف نیستى زین مسئله
مال کافر هست بر مؤمن حلال
ولى«کاتبى نیشابورى» این حرف را قبول نکرده و بهگونه دیگرى در واقع بر حافظ نقد کرده است؛ مىگوید:
عجب در حیرتم از خواجه حافظ
به نوعى کش خرد زان عاجز آید
چه حکمت دید در شعر یزید او
که در دیوان نخست از وى سراید
اگرچه مال کافر بر مسلمان
حلال است و در او قیلى نشاید
ولى از شیر عیبى بس عظیم است
که لقمه از دهان سگ رباید
یاد آن روز بخیر
هیچ کس با دل من کار نداشت
و دلم همدمی جز در و دیوار نداشت
یاد آن روز بخیر
کسی از راز دل آگاه نبود
شاهد بی کسیم جز شب و جز ماه نبود
یاد آن روز بخیر
من و دل هر دو به راهی بودیم
راه می پیمودیم
منزلی می رفتیم
بعد می آسودیم
بی خبر از همه جا و همه کس
گرم پیمودن راه
راه را می فرسودیم
یاد آن روز بخیر
که جهان من عبارت بود از
کوچه ای تنگ و قشنگ
به درازای امید
کوچه ای که همه سویش جاری
نهر های خورشید
که در آن می پیچید
بوی گل از همه رنگ
یاد آن روز بخیر
دشمنی ها همه در بازی بود
بهترین دوست من
دشمنم بود که در بازی بود
یاد آن روز بخیر
من به فریاد بلند
به همه می گفتم
آتش عشق بسی جانسوز است
به سراغش نروید
که گرفتار شوید
شب طوفانی عشق
از کجا چون روز است
یاد آن روز بخیر
عشق مجانی بود
و فراوانی بود
و بسی آنی بود
با نگاهی می شد
یک سبد عشق خرید
بعد با چشم به هم برزدنی
سوز هر عشقی را
می شد از سینه زدود
چه گذرگاه عجیبی است زمان
وه چه شوری دارد
یادی از آن دوران
گرچه از آن دوران
سالها می گذرد
خاطراتش اما
خاطراتی است جوان
بهروز ساقی
و صدای باران ، و سکوتی دلگیر
و نوایی که تو را می خواند : آه ای همدم ِ من زود بیا
یاد ِآن روز بخیر ،یاد ِ آن روز ِ سپید
یاد آن روز که دیدار ِ تو شد قسمت ِ من
یاد آن روز که نقاش ِ زمان
طرح ِ چشمانِ تو را
ساخت اندازه ی دیوار دلم
یاد آن روز بخیر ...
گمنام
یاد آن روز بخیر این همه دیوار نبود
این چنین بر دل ما گرد غم یار نبود
چشم بیواسطه آن روز خدا را می دید
حیف شد چشم دلم لایق دیدار نبود
می شكستیم پل فاصله را با هر گام
بین ما و شـهدا فاصله بسیار نبود
داغ دل بود و غم جـاری ایام ولـی
روی پیشانی دل این همه زنگار نبود
كاش می ریخت تمامیت این فاصله ها
كاش بین من و دل این همه دیوار نبود
عبد الرحیم سعیدی راد
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز به خیر
آمدی سر زدی و در زدی و
در که به رویت نگشودم
لاجرم آیه فرستادی و من باز نخواندم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
آمدی پاسخ من گفتی و
وقتی نشنیدم
لاجرم بار دگر گفتی و
من پنبه در آن گوش نمودم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
آمدی گفتی بیا بنده من چهره نما
آمدی روی نمودی
آمدی چهره خود در رخ مهتاب گشودی
من ندیدم
بلکه بی پرده بگویم
من نخواستم که ببینم
پشت کردم
یاد آن روز بخیر
آن فراخواندن دیروز بخیر
من نبودم
بلکه بودم
در برویت نگشودم
نشنیدم
من ندیدم
پس چرا؟
لیک چرا؟!!!!
1379... یاد ایام شباب
تو چه میدانی که پاییز
با دلهای خسته چه میکند؟
حسرتِ فریادِ بیداد
با لبهای بسته چه میکند؟
کوفتنِ مشت های باران
به پشتِ پنجره
تو چه میدانی که دلتنگیِ پشت پنجره
چه میکند؟
بعدِ هر خنده ی تلخی
که به سختی نشاندم بر لب
تو چه میدانی که جنگ بغض ها
با یک گلو چه میکند؟
گوییا غم ها عجین گشتند
با این جانِ بی جان
تو چه میدانی که خفتن های با چشمان تر
چه میکند؟
مثل اینکه باید باور کند
این قلب خسته بی کسی را
تو چه میدانی که تنهایی
با مویِ سیاه چه میکند؟
خواستم از پیله ی خو در بیایم
مثل یک پروانه باشم
تو چه میدانی فنایی در دلِ یک شعله شمع
چه میکند؟
خواستم از تهِ برکه سوی دریاها روم
ماهی شوم
تو چه میدانی اسیرِ طعمه ی قلابِ دهر
چه میکند؟
خواستم از سرِ این تنهایی هم دستم بگیرم
وارد اجماع شوم
تو چه میدانی که زخم و خنجرِ دوستان به قلب
چه میکند؟
بدتر از اینها همه
مطرود شدن از اهل خانه ست...
تو چه میدانی که حجمِ طعنه و نگاهِ سرد
چه میکند؟
من نه آنم که توانم عاشقِ مجنون شوم
لیلی شوم
تو چه میدانی که دردِ یک جهان دلواپسی
چه میکند؟
باید این روح را ز تن آزاد کنم
تا پَر بگیرم
تو چه میدانی که مرگِ بی صدا با تنِ درد
چه میکند؟
لیلا طهماسبی
تو چه میدانی که زبانه شمشیر زبانت
با یک دل غمزده سرد چه می کند؟!
نه تو میدانی و نه هیچیک از مردم این آبادی!
چه بگویم که به فردا نکشد هم به تماشا نکشد؟!
آخر هر چه فکر میکنم، عزیز من!
"احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم!
درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند
چون شعر ناسروده که معنا نمی شود"
18 فروردین 1400
در نبودت دل من قبله ی حاجات نداشت
تو نبودی و لبم قصد مناجات نداشت
من که آرامشم از دیدن تو سر می رفت!!!
کاش آن دیده ی تو این همه آفات نداشت
من که تنها به گناه غم تو خون خوردم
من اسیر تو شدم اینکه مکافات نداشت!!!
منم آن گندم در دست تو هنگام هبوط
که به جز همسفری با تو مباهات نداشت
تو خودِ معجزه و قدرتِ خلقَت هستی
با وجود تو خدا حاجت اثبات نداشت
.....
علی نیاکوئی لنگرودی
وقتی رفتی قلب من مدفون شد و یک لحظه هم طاقت نداشت
از مزارت تا به خانه، پای برگشتن نداشت
وقتی رفتی آسمان آبی قلبم، دگر نیلی نبود
سیل خون آلود اشکم، کوچه های شهر را هم شسته بود
وقتی رفتی در جنونم هیچ کس، حال مرا باور نکرد
بی تو حتی قلب من هم این منِ دیوانه را یاری نکرد
وقتی رفتی ...
29 اردیبهشت 1400... ساعت 8 شب
سلام.حضرت حافظ خخخخ.مندمطمئنم شما استاد یا معلم ادبیات هستید و دارید مارو سیاه می کنید آره خخخخخ.کاش منم از اینا بلد بودم آخه نامزدم عاشق رمان و شعر و ادبیاته ولی من نمره زبان فارسی و ادبیاتم همیشه صفر بوده و خواهد بود.موفق باشین
سلام علیرضا
واوووووو.... نگو تو هم نامزد کردی که الان به قلبم از خوشحالی فشار میاد
اخ... چقدر دوست داشتم خبر ازدواج شما بچه های سایت رو بشنوم!
ان شاء الله بزودی خبرهای خوشی از کاربران غایب بشنویم و این روند ادامه پیدا کنه.
الهی خوشبخت بشی داماد مو فرفری ... به عروس عزیزم هم از طرف من تبریک بگو.... خیلی خیلی خیلی
یاعلی
سلام ممنون انشاله شادی بچه های شما،یه بانوی آسمانی پیدا کردم بیا و ببین.گفتم سخت گیری هام بالاخره جواب میده حالا جواب داد یانه؟!چه خانواده ای چه خواهر برادر های خوبی،چه آدمای فهمیده ای.حول و عجول نیستم ولی بشدت تفاهم داریم.ما به هم اعتماد داریم.امیدوارم بتونم دخترشونو خوشبخت کنم.خدا این نیرو رو بهم بده که بتونم ازش محافظت کنم.
آقا علیرضا؛ این نامزدی باشد تو را صدها مبارک
الهی بهر استخدام هم گویم پسر جان، ای مبارک
الهی باشد ایامت به کام و کار و بارت هی مبارک
الهی کن برآور حاجت هر کس که گوید این مبارک
یاعلی
عشق یعنی که خیابان به خیابان همه را رد کنی
ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی!
وَ ندانی که چرا...
به نگاهی لب یک پنجره دیوانه شوی!
گمنام
عشق یعنی که خیابان به خیابان همه را رد کنی و
ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی!
و به یاد آری که یکروز از این کوچه گذر می کردی
کوچه بود و حرمی ، حضرت معصومه و زمزمه موزونی!
مهدی فاطمه و مسجد و شیخان و دل مجنونی....
(شیخان: منظور قبرستان شیخان هست)
7 فروردین 1400
یاعلی
اهل كاشانم.
روزگارم بد نیست.
تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
و خدایی كه در این نزدیكی است :
لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .
من مسلمانم .
قبله ام یك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ی من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.
من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم،
پی « قد قامت » موج .
.....
سهراب سپهری
من زورقی دارم در دریای با صفای عشق، تا مرز بهشت
خانهای دارم خرم و شاد که در آن صلح و صفا به هم آمیخته است
آسمانی دارم آبی و پاک، همه شب مهتابی که از آن بوی خدا می آید
مادری دارم به ملائک نزدیک و فراتر ز کلام
پدری دارم همه ذرات وجودش اخلاص، همه رگهای تنش دار وفا
خواهرانی دارم بهتر از برگ درخت، بهتر از یک گل سرخ، بهتر از آب روان، بهتر از جام شراب، بهتر از این دنیا، بهتر از ما فیها
خواهرانم دم صبح، پی تکبیره الاحرام سحر بیدارند
خواهرانم به خدا نزدیک اند
من زمینی دارم با این خلق، با این مهر، با این ماه، با این خاک، با این آب پیوسته...
من خدایی دارم که در این سطر و کلام نتواند گنجید
من خدایی دارم که ز اوصاف وجودش عجبم!
لیک ولی؛ در مسلمانی خود شک دارم
اگر این زیبایی مال من است
اگر این نعمتها مال من است
پس چرا شکر نگویم ز خدا؟
پس چرا؟
لیک چرا؟!!!
بهمن 1377 ... یاد ایام شباب
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامهٔ بوهای زیر خاک
با چشمهایم: تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشههای آنسوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
فروغ فرخ زاد
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
زمستان است......
مهدی اخوان ثالث
اینجا سلامت را کسی پاسخ نخواهد گفت
سرها در گریبان کسان، نجواکنان ؛ یادت نخواهند کرد
یاران با وجود یاوران یارت نخواهند خواند
الا یارب؛ سلامم را تو پاسخ گوی و لب بگشای
بیا بگشای لب؛ بگشای، یا رب؛ گر خطاکارم!
بیا بگشای لب؛ بگشای؛ گر ناخالصی دارم
بسوزانم! اگر در دل تنفر از کسی دارم
بخشکانم! اگر در سر هوای زور و آزاری به کس دارم
منم، من! میهمان روز و ماهت؛ بنده رنجور
نه هفت خطم، نه هفت رنگم، نه از سنگم، نه اهل مکر و نیرنگم؛
همان بی رنگ بی رنگم
خدایا بارالها؛ ناگزیر از رفتنم اما گریزی نیست
گریزی نیست، مرگی نیست؛ غربت انتهای زندگانی نیست!
مراد از رفتنم ، ناسازگاری نیست
هوای همنشینی با کسان دیگری در سینه ام نیست
مرادم راحتی نیست!
دلم تنگ است. اینجا مردمانش بی جهت تردید دارند؛ اعتمادی نیست!
گویی خوابگاه است؛ لیکن خوابی در آن نیست!
الا یارب "سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای"
دو دست دوستان در دوستی سرد است
نگاه دوستان سنگین تر از مرگ است
زمان طولانی و دلگیر، زمین در آسمان درگیر
هوا تاریک، روابط همچنان باریک
نفس در سینه ها محبوس، تنفر در نگاه محسوس
اینجا سقف کوتاه است
اینجا یعنی خوابگاه است
1383... خاطرات خوابگاه دانشجویی
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
...نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی وبجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی
مولانا
اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
باید سلام کرد و جواب سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ کس سلام
فرقی نمی کند که کجایی ست لهجه ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
ظهر بلوچ، نیمه شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
بازارگان درد! اگر می روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
قبل از سلام جام تشهد گرفته ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!
علیرضا قزوه
تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم …!
سلام بر شما استاد بزرگوار
یا رب از تو مغفرت زیباست از ما اعتراف
یا رب از تو مرحمت می زیبد و از ما غلط
.....
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
یاعلی
سلام و عرض ادب.
چوشکست توبه من،مشکن تو عهد،باری
به من شکسته دل گو،که:چگونهای؟کجایی؟
با سلام خدمت شما مخاطب گرامی
این شعری را که سروده و به مرحله نوشتن درآورده اید، شعری جالب و با مفهوم است که پختگی و مهارت شما را در این عرصه نشان میدهد.
با آرزوی بهترین ها برای شما نویسنده محترم، روز قلم بر تمامی کسانی که در این عرصه فعالیت دارند گرامی باد.
با تشکر، موفق باشید.
سلام بر شما استاد بزرگوار
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه ساز دل دیوانه ی خویشم
مراتب سپاس آن استادی را سزد که براستی شایسته مقام استادیست.
"روز قلم" بر شما استاد فرهیخته فرخنده باد.
یاعلی