قصه شب مرد خوشبو، ماجرای کودکی است که به دلیل عدم رعایت نظافت کسی با او دوست نمیشود؛ اما با دیدن پیامبر اکرم و بوی خوش او به این اشتباه خودش پی میبرد. هدف از این قصه آموزش اخلاق و سنت رسول الله به کودکان است.
سلام سلام سلام به همه بچه های نازنین ،گل پسرای عزیز و گل دخترای مهربون.
خدارو شکر که امشب هم مهمون دلهای کوچولوی شماییم.
عیدتون مبارک, دلتون پراز شادی و خنده، بله عید مبعثه، عید به پیامبری رسیدن حضرت محمد صل الله علیه وآله.
عجب عید بزرگی، عجب شب قشنگی، راستی میدونید امشب چه قصهای رو براتون عیدی آوردم؟
اگه یه کم صبر داشته باشید، باهم سواره اسب سفید قصهها، میریم تو آسمونها،همونجا که پراز ستارههای پرنور ریز ودرشته، اگه هرکدوم ازاین ستارهها رو با دستای کوچولوتون بچینید، میشه یه کتاب با کلی داستان قشنگ و شنیدنی که قول میدم تا حالا جایی نشنیدید.
پس محکم بشینید تابریم وقصه امشب رو از آسمون شب مبعث بچینیم.
یکی بود، یکی نبود. مهربونتر از خدا هیچکس نبود. کوچههای خاکی شهر مدینه پر بود از صدای خنده و هیاهوی بچههای بازیگوش که بدوبدو میکردن و بالا و پایین میپریدن.
سعید هم یکی از همین کوچولوهای بازیگوشی بود که از صبح تا شب مشغول بازی بودن ، ولی یه چند روزی بود، بچههای دیگه کمتر باهاش بازی میکردن. هرجا میرفت و با هر کدوم از دوستاش که شروع به بازی میکرد، بعداز چند دقیقه بازیشون به هم میخورد و اون دوستش با یه بچه دیگه بازی میکرد. سعید خیلی ناراحت و غصه دار بود ولی به کسی چیزی نمیگفت.
هر روزی که میگذشت، دوستاش کم میشدن. چقدر بده که آدم دوستای خوبی رو پیدا کنه ولی راحت اونها رو از دست بده.
بچهها !! میدونستید ما در تمام زندگیمون حتی وقتی بزرگ شدیم، یا حتی زمانی که پیر میشیم به دوستهای خوب نیاز داریم!! میدونید چرا؟ چون میتونیم کارهای خوبش رو ازش یاد بگیریم، یا اینکه کلی کار خوب به اون یاد بدیم. یه دوست خوب وقتی که ما بزرگ شدیم، توی سختیها و جاهایی که به کمک نیاز داریم، میتونه به ما کمک کنه.
سعید ارزش و اهمیت دوست خوب رو میدونست. اما حالا که دونه دونه دوستاش داشتن ازش دور میشدن و باهاش بازی نمیکردن، غصه میخورد. دلیلش رو هم نمیدونست.
یه روز که کنار دیوار حیاط خونهشون توی کوچه نشسته بود و به بازی و شادی بقیه بچهها باحسرت نگاه میکرد، نسیمی آروم موهاش رو نوازش کرد و همراهش یه بوی خوش و معطر رو آورد. سعید نفس عمیقی کشید تا بیشتر این بوی خوش رو حس کنه. اون ازجا بلند شد، چشماش رو بازتر کرد و از روی کنجکاوی اطرافش رو به دقت نگاه کرد.
ازدور دید پیامبر خدا همراه یارانشون وارد کوچه شدن، اونها درحال صحبت باهم بودن. پیامبر خدا مثل همیشه با لبخند و خوشرویی به دوستانشون جواب میدادن.
کم کم به خونه سعید اینا نزدیک شدن. قد سعید خیلی کوتاه بود آخه اون یه بچه کوچولو بود، ولی همه مردمی که همراه پیامبر خدا بودن، قدبلند و هیکلی بودن. جمعیت نزدیک ونزدیک تر شد. همین طور که مشغول صحبت بودن، ازکنار سعید قصه ما گذشتن. اونها انقدر حواسشون پیش پیامبر بود که اصلا سعید رو ندیدن. چند قدمی دور نشده بودن که حضرت محمد ایستادن، برگشتن، نگاهی به سعید انداختن، به آرومی نزدیک شدن. آنقدر پایین اومدن تا هم قد سعید شدن.
پیامبر سلام کردن و سعید جواب داد. حضرت لبخندی زدن و دستی روی سر اون کشیدن. بعد از جا بلند شدن و به راه خودشون ادامه دادن. چقدر شیرین بود، پیامبر همیشه همین طور بودن، حتی به بچه کوچولوهام سلام میکردن.
تازه سعید فهمید بوی خوش از کجا بود، چون هرچقدر پیامبر دورتر میشدن، اون بوی خوش کمتر میشد.
پسرک کوچولو پیش خودش فکر میکرد چقدر همه پیامبر رو دوست دارن! کاش دوستهای منم انقدر من رو دوست داشتن.
دیگه داشت خورشید طلایی رنگش قرمز میشد تا غروب کنه، اما هنوز عطر خوش پیامبر توی کوچه بود که پدرش از سر کاررسید. تا سعید رو جلوی در خونه دید، ازش پرسید: پسرم، رسول خدا اینجا بودن؟ سعید تعجب کرد!!! شما از کجا میدونید؟؟ پدر جواب داد: تمام شهر میدونن که پیامبر هرجا قدم میذارن عطر خوش لباس هاشون تا ساعت ها اونجا باقی میمونه، منم از بوی عطر فهمیدم.
یه چیزی مثل برق از فکر سعید گذشت. حالا فهمیدم چرا انقدرمردم پیامبر خدا رو دوست دارن
یکی از چیزایی که علاوه بر اخلاق خوب داشتن برای دوستی مهم ولازمه، تمیز و خوشبو بودنه،اون روزایی که من بازی میکردم،عرق میکردم و لباسام بدبو میشد. برای همین دوستام ازم دوری میکردن. خب حق داشتن!
ازاین به بعد منم حواسم به لباسام هست که تمیز باشن. اصلا از یه عطر خوشبو هم استفاده میکنم تا دیگه هیچ دوست خوبی رو از دست ندم. تازه اینجوری دوستای جدیدم پیدا میکنم.
بچههای گل! این بود قصه امشب ما، امیدوارم لذت برده باشید و بدونید که پیامبر خدا تمیزی و خوشبویی روخیلی دوست داشتن و به دیگران هم سفارش میکردن، پس بیایین ما هم سعی کنیم همیشه تمیز و خوشبو باشیم تادیگران هم از ما یاد بگیرن، هم ما رو بیشتر دوست داشته باشن. خب دیگه تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه ازتون خداحافظی میکنم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه
امید دیدارتون