نکته‌ها و سرگذشت‌های خواندنی (10)

00:10 - 1394/06/25

1. پاداش ده برابر
بهلول می‌گوید: راه بین مكه و مدینه را پیاده می‌پیمودم. در «رابوق» روستای بین راه كه هندوانه خوبی دارد، هندوانه گرفتم و خوردم. پوستش را هم تراشیدم تا سبز شد و چیزی در آن نماند. پوست را كنار گذاشتم. زن عربی از خیمه درآمد و پوست را برد. گفتم: لابد گوسفندی دارد و برای آن می‌برد. دیدم پوست را تكه تكه كرد، چند تكه را خورد و ما بقی را بچه هایش خوردند. گفتم:‌ای وای! فقر تا این درجه! صد و پنجاه ریال سعودی داشتم، همه را به آن زن دادم. با جیب خالی راه افتادم. گفتم: خدا روزیم را می‌رساند، كه اتوبوسی حامل ایرانیان فرا رسید. اصرار كردند كه سوار شوم. گفتم: من این راه را پیاده می‌روم و سوار نشدم.
گفتند: پس به آقای بهلول باید كمك كرد. هزار و پانصد ریال به من دادند و دیدم «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثَالِهَا» [1] مصداق پیدا كرد. [2]
2. خدا به تو سلام میرساند
علامه سید محمد حسین طباطبایی می‌گوید: برای تحصیل به حوزه علمیه نجف رفتم و به خاطر شرافت و عزت خانوادگی، خود را به هیچ یك از مراجع تقلید نجف معرّفی نكردم و برای اداره زندگی خویش، هر ماه حواله‌ای از طرف پدرم از تبریز دریافت می‌كردم.
جنگ جهانی دوم شروع شد و رفت و آمد مشكل، و چند ماه بود كه پول نرسید. قصاب و بقال محل كه نسیه می‌دادند، گفتند: آقا سید! حساب شما زیاد شده و دیگر از نسیه دادن معذوریم تا شما بدهی گذشته خود را بپردازی.
شرمندگی بدهكاری از یك سو و بی‌پولی برای تهیه غذا از سوی دیگر، مرا در فشار قرار داد. ناراحت شدم و به حرم امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ رفتم و به آن بزرگوار توسل جستم و حل مشكل خویش را از خدا خواستم. به خانه بازگشتم و در این اندیشه بودم كه صدای كوبه در به گوشم رسید. رفتم، دیدم سید لاغر اندامی كه كلاهی بر سر و عبایی بر دوش داشت، در را میزند. پس از سلام و تعارفات معمولی كه میان ما گذشت، گفت: «سید محمد حسین! خدا به تو سلام میرساند و میفرماید: بیست سال است كه تو را از خطر تهیدستی و غربت حفظ كردیم، باز هم وامانده نخواهی شد و مشكل تو در این هفته حل می‌شود.‌»

برچسب‌ها: