سلام. منم فکر میکردم بابام خیلی بده. کلی باهم تفاوت داشتیم . هر کاری که خودم میکردم فک میکردم درسته . خیلی بددهن بود . سیگار میکشید . کتک میزد. یه روز که همه ما بزرگ شده بودیم میخواست منو و داداشم رو از خونه بیرون کنه و مادرم مانع میشد. میگفت باید من و داداش بزرگم بهش پول بدیم . من میدادم ولی داداش بزرگم نداشت که بده . به ستوه اومده بودیم . یه روز تیشه برداشت با برادرم درگیر شد. برادرم احترام رو گذاشت دست هم بلند نکرد و در حالی که میتونست بزنتش . یه بار منو زد که دندونم شکست فکر کنم بالای بیست تا مشت فقط تو صورتم زد . له شده بودم ولی جلو دستشم نگرفتم . کار نمیکرد بیکار بود. تا یه روز که میخواست برادر بزرگترم رو بیرون بندازه مادرم مخالفت کرد و دعوا بالا گرفت و پس از 24 ساعت دعوا و کشمکش پدر رو انداختیم بیرون . خودش رو مثل مرغ سربریده به زمین میزد . تمام زندگیش به نام مادرم بود. کاری نتونست بکنه . و رفت تا شش ماه ندیدیمش . مثل سگ پشیمون بودم . میخواستم یه بار دیگه پدرم رو ببینم . منو بزنه . اما نبود. بعد از شش ماه اومد ماشین خریده بود . ولی ما هیچ پیشرفتی نکرده بودیم . برگشت خونه . خونه رو تو همین شش ماه به نام خودش زده بود . نمیدونم چجوری ولی زده بود . سند خونه دستش بود. برادرم رو بیرون کرد. بعد از دو سه هفته منم بیرون کرد. ولی خواهر و برادرهای کوچکترمون رو کاری نداشت . فقط گفت اشکال نداره همتون رو بخشیدم . بدونید که بخشیدمتون .
حالا که صاحب سه تا پسرم میدونم که پدرم میخواست که ما استقلال مالی داشته باشیم .
میخواست که ما کسی باشیم و درس بخونیم .
از وضعیت ظاهری ما خوشش نمیومد . حق داشت حالا سر کار همون لباسی مجبورم بپوشم که او میخواست.
حالا فهمیدم که مادرم اذیتش میکرد . که او اینجور برخورد میکرد.
سال ها متهمش کردیم که او بداخلاقه و مادرم رو ستایش میکردیم. ولی حالا فهمیدیم پدرم تلاش میکرد ولی مادرم دوستمون داشت.
پدرم جون میکند ولی ما هدرش میدادیم و دلش میسوخت ولی ما مثل سنگ بودیم.
امروز پسر بزرگم بهم گفت ازت متنفرم . چرا چون سخت میگیرم درس بخونه.رفت بغل مادرش و من خودم و تو سن اون دیدم .
وقتی مادرش با طرفداری علکی باعث بدشدن رفتارش میشه و وقتی من نیستم کلی پرش میکنه وقتی میرسم خونه پدرم رو میبینم مادرم رو میبینم و خودم.
پیشنهاد من به شما اینه که رفتار مادرتون رو ببین بعد به کل ماجرا حق میدی.
حالا من پدرم رو به اندازه چشمام دوست دارم.
سیگار میکشه . دود سیگارش رو دوست دارم.
باور کنید اومد خونه زد تو گوشم . چون پسرم از من پیشش شکایت کرده بود.
اما تکون نخوردم و فقط خندیدم چون زدنش رو دوست دارم.
زن گرفت بهش حق دادم و طرفدارش بودم مادرم مخالف بود اما من نه بعد ثابت شد که پدرم حق داشت و همه بابت اینکه فقط من طرفدار پدرم بودم منو فردی بزرگ میدونن . و پدرم به من خیلی احترام میزاره و من رازم اینه که هر چی پدرم بگه میگم درسته . چشمامو میبندم و هر چی بگه میگم درسته . هر چی بگه میگم چشم . شما هم مطمئن باش که پدرت از تو خیلی جلوتره و روزی که پدرت بهت گیر داد بگو چه کنم هر کاری که گفت بکن اگر گفت که با فلانی نگرد ولش کن و دیگه با اون نگرد. یادت باشه روزی پدر میشی و میبینی و یادت میاد.
سلام. منم فکر میکردم بابام خیلی بده. کلی باهم تفاوت داشتیم . هر کاری که خودم میکردم فک میکردم درسته . خیلی بددهن بود . سیگار میکشید . کتک میزد. یه روز که همه ما بزرگ شده بودیم میخواست منو و داداشم رو از خونه بیرون کنه و مادرم مانع میشد. میگفت باید من و داداش بزرگم بهش پول بدیم . من میدادم ولی داداش بزرگم نداشت که بده . به ستوه اومده بودیم . یه روز تیشه برداشت با برادرم درگیر شد. برادرم احترام رو گذاشت دست هم بلند نکرد و در حالی که میتونست بزنتش . یه بار منو زد که دندونم شکست فکر کنم بالای بیست تا مشت فقط تو صورتم زد . له شده بودم ولی جلو دستشم نگرفتم . کار نمیکرد بیکار بود. تا یه روز که میخواست برادر بزرگترم رو بیرون بندازه مادرم مخالفت کرد و دعوا بالا گرفت و پس از 24 ساعت دعوا و کشمکش پدر رو انداختیم بیرون . خودش رو مثل مرغ سربریده به زمین میزد . تمام زندگیش به نام مادرم بود. کاری نتونست بکنه . و رفت تا شش ماه ندیدیمش . مثل سگ پشیمون بودم . میخواستم یه بار دیگه پدرم رو ببینم . منو بزنه . اما نبود. بعد از شش ماه اومد ماشین خریده بود . ولی ما هیچ پیشرفتی نکرده بودیم . برگشت خونه . خونه رو تو همین شش ماه به نام خودش زده بود . نمیدونم چجوری ولی زده بود . سند خونه دستش بود. برادرم رو بیرون کرد. بعد از دو سه هفته منم بیرون کرد. ولی خواهر و برادرهای کوچکترمون رو کاری نداشت . فقط گفت اشکال نداره همتون رو بخشیدم . بدونید که بخشیدمتون .
حالا که صاحب سه تا پسرم میدونم که پدرم میخواست که ما استقلال مالی داشته باشیم .
میخواست که ما کسی باشیم و درس بخونیم .
از وضعیت ظاهری ما خوشش نمیومد . حق داشت حالا سر کار همون لباسی مجبورم بپوشم که او میخواست.
حالا فهمیدم که مادرم اذیتش میکرد . که او اینجور برخورد میکرد.
سال ها متهمش کردیم که او بداخلاقه و مادرم رو ستایش میکردیم. ولی حالا فهمیدیم پدرم تلاش میکرد ولی مادرم دوستمون داشت.
پدرم جون میکند ولی ما هدرش میدادیم و دلش میسوخت ولی ما مثل سنگ بودیم.
امروز پسر بزرگم بهم گفت ازت متنفرم . چرا چون سخت میگیرم درس بخونه.رفت بغل مادرش و من خودم و تو سن اون دیدم .
وقتی مادرش با طرفداری علکی باعث بدشدن رفتارش میشه و وقتی من نیستم کلی پرش میکنه وقتی میرسم خونه پدرم رو میبینم مادرم رو میبینم و خودم.
پیشنهاد من به شما اینه که رفتار مادرتون رو ببین بعد به کل ماجرا حق میدی.
حالا من پدرم رو به اندازه چشمام دوست دارم.
سیگار میکشه . دود سیگارش رو دوست دارم.
باور کنید اومد خونه زد تو گوشم . چون پسرم از من پیشش شکایت کرده بود.
اما تکون نخوردم و فقط خندیدم چون زدنش رو دوست دارم.
زن گرفت بهش حق دادم و طرفدارش بودم مادرم مخالف بود اما من نه بعد ثابت شد که پدرم حق داشت و همه بابت اینکه فقط من طرفدار پدرم بودم منو فردی بزرگ میدونن . و پدرم به من خیلی احترام میزاره و من رازم اینه که هر چی پدرم بگه میگم درسته . چشمامو میبندم و هر چی بگه میگم درسته . هر چی بگه میگم چشم . شما هم مطمئن باش که پدرت از تو خیلی جلوتره و روزی که پدرت بهت گیر داد بگو چه کنم هر کاری که گفت بکن اگر گفت که با فلانی نگرد ولش کن و دیگه با اون نگرد. یادت باشه روزی پدر میشی و میبینی و یادت میاد.