امروز هم مثل دیروز... قول دادم، اما باز هم سرگردانم! هر روز میگویم از فردا، فرداها تمام شد! اما من باز حیرانم! انگار در جادهای راه افتاده باشم اما ندادنم آخرش چیست!؟ جاده پُر است از حاشیههای زیبا، کوههای سر به فلک کشیده! درختان پُر از میوه! آبشارهای چشمنواز! جادهای هموار! و من همانند قبل به مسیرم ادامه میدهم... حاشیهی جاده آنقدر زیباست که مرا مدهوش کرده!
گهگاهی میایستم و فقط نگاه میکنم!
گاهی مشغول خوردن میوههایش...
گاهی مشغول نگریستن به مناظرش...
و گاهی هم مشغول گوش دادن به صدای آبشارهایش... وه چه زیباست!
اما نمیدانم چرا با این همه زیبایی، باز مرا از ته دل راضی نمیکند!
این منم که هر روز از زیباییها، خوردنیها و آشامیدنیهایش لذت میبرم، اما بعد از مدتی ناخودآگاه میگویم "آخــرش کـه چـه؟" در نهایت، نهایتی میبینی؟ این همه راه میروی و استراحت میکنی آخر میخواهی به کجا برسی؟
منو این همه حس بینهایت طلبی... کدام بینهایت را برایم سراغ دارید که نه خسته شوم، نه کسل و نه ملول؟
اما اگر ذرهای دقیق شوی، مییابی که خستگی و ملولی زاییدهی بیهدفی است، اگر کسی آنقدر از نعمتها بهره ببرد اما نداند برای چه؟ بعد از مدتی بیشتر به حیرانیاش افزوده! بیشتر به دل مشغولی میماند...
ماهی کوچک هر چه در آب اقیانوس شنا کند، اصلاً به مخیلهاش هم خطور نمیکند که روزی ممکن است اقیانوس هم خشک شود! او گوهر بینهایت زندگیاش را یافته! آیا ما هم بینهایت را در زندگیمان جُستهایم؟ یا اینکه هر روز به این در و آندر میزنیم؟ اما باز حیرانیم!
هدف هر چه به اقیانوس نزدیکتر شود، خیالمان را راحتتر میکند، گوهر بیمانندی مثل خداوند را کجا همتاست؟ آیا آن کسی که تمام هدفش را دنیا و زندگی محدود آن قرار داده، میتواند از کسالتهای آن رهایی یابد؟ حالا اسمش را هر ایسمی که میخواهید بگذارید... با اسمگذاری که هدف معیّن نمیشود!