... روز جشن رسید. هر کدوم از بچه ها با کمک مامان شون تونسته بودن کیک درست کنن. انواع کیک ها، با شکل های زیبا و قیافه های جذاب. هر کدوم از اونها کیک های خودشون رو روی میز گذاشتن.
استرس و شادی رو می شد توی صورت بچه ها دید. خانم مدیربه همراه معلم ها از دفتر مدرسه بیرون اومدن و از همه بچه ها به خاطر تلاشی که کرده بود تشکر کردن. بعد هم به طرف میزی که کیک ها روی اون قرار داشت رفتن. کیک ها رو یکی یکی مزه کردن تا بفهمن کدوم یکی از اون ها از بقیه خوشمزه ترِ. نوبت به کیک سمانه رسید . خانم مدیر و معلم ها به محض این که کیک سمانه رو مزه کردن به همدیگه نگاه کردن و با تعجب پرسیدن: این چه مزه ای دیگه !...
"بنام خداوند جان آفرين"
همان خالق آسمان و زمين
به نام نبي و به نام ولي
به جاه محمّد به شأن علي
به نام پُـر آوازه ي فاطمه
كه باشد به عرش خدا قائمه
به نام حسين و به نام حسن
كه از روز اوّل شدند عشق من
سلام... سلام دوستای کوچولو، چطوره حالتون؟! امیدوارم همیشه و همهجا سرحال و خوشحال باشین! امشب با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم تا چند دقیقهای رو کنار شما باشم. بریم با همدیگه این قصه رو بشنویم:
ماه بهمن بود، همه بچهها خودشون رو آماده میکردن تا بتونن مثل سالهای قبل یه جشن خوب برگزار کنن. قرار بود جشن امسال با همیشه فرق کنه. تصمیم گرفته بودن تا امسال هر کدوم از بچهها برای جشن یه کاری کنن.
خانم مدیر وارد کلاس شد و به بچههای کلاس گفت: بچهها! میخواییم امسال برای جشن پیروزی انقلاب، مسابقه برگزار کنیم. این جشن قراره روز چهارشنبه برگزار بشه. هرکسی که دوست داره، میتونه اون روز یه کیک درست کنه و به مدرسه بیاره. به بهترین کیک جایزه داده میشه.
بچهها که حسابی خوشحال شده بودن، به هم نگاهی کردن و با هم شروع به پچ پچ کردن. اونها میخواستن بهترین کیک رو درست کنن تا بتونن جایزه بگیرن.
بالآخره روز جشن رسید. هر کدوم از بچهها با کمک مامانشون تونسته بودن کیک درست کنن. کیکهای مختلف، با شکلهای خوشگل و خامههای رنگی روی میز گذاشته شده بود. هرکدوم از اونها کیکهاشون رو روی میز گذاشتن.
ترس و خوشحالی توی صورت بچهها پیدا بود. خانم مدیر به همراه معلمها کیکها رو یکییکی مزه کردن تا بفهمن کدومشون از بقیه خوشمزه تره. نوبت به کیک سمانه رسید.
خانم مدیر به محض این که کیک سمانه رو مزه کرد، عصبانی شد و با تعجب پرسید: این چه مزهایه؟ چرا اینقدر شوره! نکنه به جای شکر، نمک ریختی سمانه؟!
سمانه که حسابی خجالت میکشید جواب داد: من کیکی که با نمک درست شده باشه رو خیلی دوست دارم.
معلمها که از شنیدن این حرف تعجب کرده بودن، به سمانه نگاهی کردن، بعد هم بدون این که بقیه کیک رو بخورن، از کنار کیک اون رد شدن و رفتن . کیک سمانه مونده بود روی میز، حتی بچهها هم دوست نداشتن اون کیک رو بخورن. بقیه کیکها بین بچهها تقسیم شد، اما کسی به سمانه کیک نداد، آخه همه فکر میکردن سمانه از کیک شیرین خوشش نمیاد.
این ماجرا تموم شد. یه روز همه بچهها توی کلاس جمع شده بودن. قرار بود برای خانم معلم جشن تولد بگیرن، همه بچهها به کمک هم یه کیک خوشمزه برای خانم معلم سفارش دادن، بعد هم از قنادی سر خیابون خواستن تا یه کیک شور کوچولو درست کنه.
قناد که تعجب کرده بود، هر دو تا کیک رو درست کرد و به بچهها تحویل داد. بچهها هم کیکها رو به کلاس آوردن. بعد از این که خانم معلم شمع روی کیکها رو فوت کرد، قرار شد کیک بین بچهها تقسیم بشه. همه بچهها از اون کیک شیرین خوردن. کیک کوچولویی که شور بود رو هم جلوی سمانه گذاشتن. سمانه برای اینکه بقیه نفهمن اون روز دروغ گفته، مجبور شد اون کیک رو بخوره.
اما یه دفعه حالش بد شد و بیحال روی زمین افتاد. بچهها همه دور اون جمع شدن تا سرحال بشه. سمانه کمی که سرحال شد به دور و برش نگاهی کرد و بعد هم شروع به گریه کرد.
(بچهها که از گریه کردن اون تعجب کرده بودن، ازش پرسیدن): سمانه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می کنی؟
سمانه که انگار از یه چیزی خجالت میکشید، سرش رو پایین انداخت و گفت: میخوام یه چیزی بهتون بگم، اما خیلی خجالت میکشم.
(خانم معلم و بچه ها که خیلی تعجب کرده بودن پرسیدن):چی شده مگه اتفاقی افتاده ؟!
سمانه یه مقدار مکث کرد، بعد با صدای خیلی آرومی گفت: من اصلاً کیک شور دوست ندارم. اون روز هم اشتباهی به جای شکر، نمک ریختم. اما به شما دروغ گفتم. کاشکی همون روز به خانم مدیر و معلمها راستش رو میگفتم.
بچهها با شنیدن این حرف همه به هم نگاه کردن و شروع کردن به خندیدن. بعد هم هر کدوم از اونها، از بشقابهای کیک خودشون یه کمی کیک برداشتن و به صورت سمانه مالیدن. با این کار بچهها، کلاسی که تا چند لحظه قبل به خاطر دروغ سمانه ناراحت بود، غرق شادی و خنده شد. سمانه هم فهمید که هیچ وقت نباید دروغ بگه.
بله بچهها، هیچ چیزی توی این دنیا بهتر از راستگویی نیست. بعضی وقتها به خاطر یه دروغ نه تنها خودمون توی دردسر میافتیم، بلکه دوستها و اطرافیانمون هم دچار دردسر میشن. امیدوارم شما کوچولوهای خوشکل من، هیچ وقته هیچ وقت دروغ نگین به خصوص به مامان و باباهای خوب و مهربونتون.
بچه ها کسی که دروغ میگه، خیلی زود دوستاش رو از دست میده. خدای خوب و دانا هم انسان دروغگو رو دوست نداره. پس بیایین از این به بعد تصمیم بگیریم هیچ وقت دروغ نگیم.
خب دوستای ناز من، این قصه هم مثل بقیه قصه هامون تموم شد و من باید از پیش شما برم. امیدوارم از این قصه هم لذت برده باشین. تا یه قصه دیگه همه شما بچههای راستگو و مهربون رو به خدای مهربون میسپارم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه
امید دیدارتون