... خیلی سریع پشت تخته سنگ بزرگی که همون نزدیکی ها بود رفت و منتظر شد تا پرنده ها به طرف تله بیان. چند ساعتی که گذشت، هیچ اثری از پرنده ها نبود. مرد شکارچی ناامید شد و خواست بره و تور رو جمع کنه که دید یه کبوتر چاق و تپلی داره به سمت گندم ها میاد، مرد پشت تخته سنگ موند و خیلی آروم به کبوتر نگاه کرد. کبوتر که خیلی هم زیبا و قشنگ بود، خیلی آروم و آهسته به طرف گندم ها اومد و شروع به خوردن دونه های گندم و برنج کرد، بعد از چند لحظه کبوتر تپل که انگار تشنه اش شده بود، خواست از جاش بپره و پرواز کنه که دید نمی تونه، آخه پاهای کوچولوش توی تور گیر کرده بود...
بسمه تعالی
سلام سلام صد تا سلام
هزار و چهارصد تا سلام
سلام به روی ماهتون
به گرمی نگاهتون
به قلب پاک و صافتون
به موهای سیاهتون
سلام بگو تا که دلت وا بشه
روی لبات شکوفه پیدا بشه
سلام کوچولوهای ریزه میزه، چطورین نازنینهای من، حالتون خوبه؟
بازم یه شب دیگه، با یه قصه دیگه خدمت شماها رسیدم، اسم قصه امشبمون هست، «کبوتر تپل و گردنبند گرون قیمت»
در زمانهای قدیم، مردی بود که به همراه همسرش و دو تا بچهای که داشت، نزدیک یه جنگل زندگی میکردن. اون مرد یه شکارچی بود که هرروز برای شکار به نزدیکی جنگل میرفت. تله توری خودش رو روی زمین پهن میکرد تا به وسیله اون پرندهها رو شکار کنه تا بعد از شکار اونها رو به شهر ببره و بفروشه. یه روز مثل همیشه از خونه بیرون اومد و تله خودش رو روی زمین پهن کرد. یه مقدار گندم و برنج روی زمین ریخت تا پرندهها گول بخورن و به طرف غذاهاشون بیان و توی تله بیفتن.
وقتی این کار رو کرد، خیلی سریع پشت تخته سنگ بزرگی که همون نزدیکیها بود رفت و منتظر شد تا پرندهها به طرف تله بیان. چند ساعتی که گذشت، هیچ اثری از پرندهها نبود. مرد شکارچی ناامید شد. خواست بره و تور رو جمع کنه که دید یه کبوتر چاق و تپلی داره به سمت گندمها میاد. مرد پشت تخته سنگ موند و خیلی آروم به کبوتر نگاه کرد. کبوتر هم که خیلی زیبا و قشنگ بود، خیلی آروم و آهسته به طرف گندمها اومد و شروع به خوردن دونه های گندم و برنج کرد. بعد از چند لحظه کبوتر تپل که انگار تشنهاش شده بود، خواست از جاش بپره و پرواز کنه، اما دید نمیتونه. آخه پاهای کوچولوش توی تور گیر کرده بود. مرد شکارچی که مطمئن شد کبوتر توی تله گیر افتاده، با عجله به طرف تور اومد. بعد کبوتر چاق و تپلی که داشت تلاش میکرد از داخل تله آزاد بشه رو توی دستاش گرفت. کبوتر بیچاره دیگه هیچ راه نجاتی نداشت. مرد شکارچی پاهای کبوتر رو از داخل تله آزاد کرد، بعد هم کبوتر تپل رو داخل قفس چوبی که همراه خودش آورده بود انداخت و درب اون رو محکم بست. شکارچی که دیگه خسته شده بود، به طرف خونه به راه افتاد. اون تصمیم داشت تا فردا صبح قفس رو برداره و به طرف شهر بره تا کبوتر رو بفروشه.
وقتی به خونه رسید، بچهها به طرف مرد شکارچی اومدن. از این که اون کبوتر رو میدیدن، خیلی خوشحال شدن. کم کم داشت شب میشد. همسر مرد شکارچی مقداری آب و گندم رو توی یه ظرف گذاشت. خیلی آروم درب قفس رو باز کرد. کبوتر تپل تا چشمش به همسر مرد شکارچی افتاد، شروع به گریه کرد و گفت: تو رو خدا من رو آزاد کنین. من یه مادرم، جوجههای کوچولوم توی لونه وسط جنگل تنهان، میترسم مار یا پرندهای بره و اونها رو بخوره.
همسر مرد شکارچی که خودش هم یه مادر بود، بعد از شنیدن حرفهای کبوتر به طرف مرد شکارچی اومد و همه ماجرایی که شنیده بود رو به اون گفت.
مرد شکارچی و همسرش که مونده بودن چیکار کنن، بالاخره بعد از چند لحظه از سر جاشون بلند شدن، به طرف قفس اومدن و در اون رو باز کردن. کبوتر تپلی که دید آزاد شده، سریع از قفس بیرون اومد و به طرف آسمون پرواز کرد. اون بعد از چند دقیقهای به طرف مرد شکارچی و همسرش برگشت و با صدای بلندی گفت: لطفتون رو جبران می کنم... جبران می کنم! بعد هم از اونها خداحافظی کرد و از اونجا رفت.
چند ماهی از این قضیه گذشت. یه روز همسر مرد شکارچی مریض شده بود، مرد شکارچی مجبور شد تا گردنبند زیبا و گرون قیمتی که همسرش داشت رو به شهر ببره و بفروشه تا بتونه داروهای همسرش رو بخره. اون گردنبند رو برداشت و آروم از خونه بیرون اومد. برای این که بند کفشش رو محکم کنه مجبور شد تا گردنبند رو روی زمین بذاره، اما همین که گردنبند رو روی زمین گذاشت، چند تا کلاغ سیاه اومدن، گردنبند رو برداشتن و فرار کردن. مرد بیچاره که نمیدونست باید چیکار کنه، فقط دنبال اونها میدوید و با صدای بلند میگفت: تو رو خدا صبر کنید! همسرم مریضه من باید اون گردنبند رو بفروشم تا بتونم داروهاش رو تهیه کنم، اما هرچی داد و فریاد کرد، هیچ فایده ای نداشت که نداشت.
مرد که ناامید شده بود، کنار یه تخته سنگ نشست. اما بعد از چند لحظه دید که کبوتر چاق و تپل به همراه گردنبند پیش اون اومد. کبوتر به مرد شکارچی نگاهی کرد و گفت: من داشتم با بچههام توی آسمون پرواز می کردم، وقتی صدات رو شنیدم و دیدم که کلاغها گردنبند رو از تو دزدیدن، به طرف اونها رفتم و ماجرای چند ماه پیش رو براشون تعریف کردم. ازشون خواستم تا گردنبند رو پس بدن، اونها هم که فهمیدن تو و همسرت چقدر آدمهای خوبی هستین، اون رو به من پس دادن.
مرد شکارچی که این رو شنید، فهمید که کمک به دیگران چقدر خوبه، اون تصمیم گرفت از این به بعد به جای شکار حیوونها و پرندهها به اونها کمک کنه تا توی تله نیفتن.
بله دوستای ناز و با ادب و مهربونم، ما اگه به دیگران کمک کنیم، در واقع به خودمون کمک کردیم. آخه اگه هر کدوم از ما یاد بگیریم تا به هم احترام بذاریم و کمک کنیم، خیلی زود دنیا پر از مهربونی میشه. امیدوارم شما کوچولوها هم با همدیگه مهربون باشین و به هم کمک کنین.
خب دردونهها این قصه هم تموم شد و دیگه باید از شما دوستای مهربونم خداحافظی کنم، از خدای بزرگ میخوام هر کجا که هستین، خوب و خوش و سلامت باشین. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا یار و نگهدار همه شما مهربونا.