قصه کودکانه و شنیدنی حرف های جالب غول کوچولو به علی

08:57 - 1400/12/04

... سال ها پیش بچه غولی توی یه چراغ جادو زندگی می کرد. اون آرزو داشت تا بتونه آرزوی انسان ها رو برآورده کنه. یه روز که داشت توی چراغ جادو قدم میزد و فکر می کرد، یه دفعه احساس کرد که چراغ شروع به لرزیدن کرد، انگار یه اتفاق عجیب افتاد! می خوایین بدونین چه اتفاقی؟!
چراغ یه تکون خورد و شروع به حرکت کرد، غول کوچولو که حسابی ترسیده بود، بعد از چند لحظه خیلی آروم از یه گوشه ای بیرون رو نگاه کرد. با تعجب دید یه پسر بچه بنام علی، چراغ جادو رو  توی دستش گرفته و داره تمیزش می‌کنه.
غول کوچولو از چراغ بیرون اومد. علی کوچولو تا چشمش به غول افتاد، خوشحال شد و گفت: سلام آقا غوله! تو هم می تونی آرزوی من رو بروآرده کنی؟
غول کوچولو که خنده ای کرد و گفت: بله ولی یه شرط داره!
 - شرط؟! چه شرطی؟!
 - من هر آرزویی رو که بخوام برآورده کنم تو خودت باید یه کمی تلاش و کوشش کنی، قبوله؟!...

قصه کودکانه و شنیدنی حرف های جالب غول کوچولو به علی

شـروع هر کار خوب        با نام و یاد خداست
همان خدای زیبـــا         خدای خوب و دانا
سلام من به شما              شکوفه های عزیـــز
غنچه‌های قشنگــم         بچه‌های زرنگــــــم
امیدوارم خوب باشید      همیشه محبوب باشید
بازی کنید بخندیــــد      در روی غم ببندیــــــد
سلام کوچولوهای مهربون، حال و احوال شما بچه های خوب و زرنگ چطوره؟! خوب و خوش هستین؟ بازهم با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم، یه داستان خیالی که می‌تونه برای شما خیلی جالب باشه. موافقین بریم سراغ قصه مون:
سال ها پیش بچه غولی توی یه چراغ جادو زندگی می کرد. اون آرزو داشت تا بتونه آرزوی انسان ها رو برآورده کنه. یه روز که داشت توی چراغ جادو قدم میزد و فکر می کرد، یه دفعه احساس کرد که چراغ شروع به لرزیدن کرد، انگار یه اتفاق عجیب افتاد! می خوایین بدونین چه اتفاقی؟!
چراغ یه تکون خورد و شروع به حرکت کرد، غول کوچولو که حسابی ترسیده بود، بعد از چند لحظه خیلی آروم از یه گوشه ای بیرون رو نگاه کرد. با تعجب دید یه پسر بچه بنام علی، چراغ جادو رو  توی دستش گرفته و داره تمیزش می‌کنه.
غول کوچولو از چراغ بیرون اومد. علی کوچولو تا چشمش به غول افتاد، خوشحال شد و گفت: سلام آقا غوله! تو هم می تونی آرزوی من رو بروآرده کنی؟
غول کوچولو که خنده ای کرد و گفت: بله ولی یه شرط داره!
 - شرط؟! چه شرطی؟!
 - من هر آرزویی رو که بخوام برآورده کنم تو خودت باید یه کمی تلاش و کوشش کنی، قبوله؟!
 - باشه قبوله!
-  حالا بفرمایید تا ببینم می تونم برآورده اش کنم یا نه؟!
علی آرزو داشت که بتونه خیلی قوی باشه. اونقدر قوی که بچه های دیگه نتونن بهش زور بگن. اون دوست داشت با قدرتی که داره، یه کاری کنه تا همه اون رو  دوست داشته باشن!
غول کوچولو قبول کرد که آرزوش رو برآورده کنه، ولی به شرطی که پسرک قصه ما به حرف‌های غول گوش کنه. اگه گوش نمی‌کرد، آرزوهاش برآورده نمیشد.
پسرکوچولو که خیلی خوشحال شده بود با صدای بلندی گفت: قبوله! ... قبوله!
غول کوچولو سرش رو پایین انداخت و چند لحظه ای فکر کرد و گفت: اَجی مَجی لاتَرَجّی!
بعد هم به علی کوچولو گفت تا هر وقت به دوستاش رسید، اول بهشون سلام کنه، بعد به همه اون ها کمک کنه، اگه بهش بدی کردن یا اذیتش کردن، اون‌ها رو ببخشه و سعی کنه همه اون ها رو دوست داشته باشه. شرط‌های غول خیلی سخت بود، اما پسرک برای اینکه قویترین آدم روی زمین بشه و همه اون رو دوست داشته باشن، باید تموم تلاشش رو می‌کرد.
علی کوچولو یه کمی فکر کرد و بعد هم گفت: باشه... باشه... قبوله!
بچه غول قصه ما وقتی این رو شنید به پسر بچه نگاهی کرد و گفت: خب من برم استراحت کنم، تو هم برو پیش دوستات تا ببینی که چقدر اون ها تو رو دوست دارن، البته به شرطی که اون کارهایی رو که گفتم انجام بدی.
علی قصه ما، تا این رو شنید، سریع از غول کوچولو خداحافظی کرد و  از خونه بیرون اومد. اون چند تا از دوستاش رو دید که یه گوشه ای ایستادن و دارن با هم صحبت می کنن. سریع به سمتشون رفت و بهشون سلام کرد. بعد هم ازشون پرسید: مشکلی پیش اومده؟ که یکی از بچه ها گفت: بله، امروز صبح که همگی مدرسه بودیم، سامان کتاب تو رو خط خطی کرد. همه ما می دونستیم ولی وقتی تو اومدی و ازمون پرسیدی این کار رو کی انجام داده، ما هیچی نگفتیم.
علی که این رو شنید، یه کمی دلخور شد. اما یاد قولی افتاد که به غول کوچولو داده بود، برای همین لبخندی زد و گفت: حتماً از دست من ناراحت بوده! بعد هم به طرف سامان رفت و اون رو بغل کرد. سامان که از کار علی تعجب کرده بود سرش رو پایین انداخت و خیلی آروم گفت: علی جون من معذرت می خوام تو خیلی دوست خوبی هستی من درباره ات اشتباه می کردم. بچه های دیگه هم که رفتار علی رو دیدن اون رو بغل کردن و ازش عذر خواهی کردن.
علی کوچولو که این رفتار ها رو دید خیلی خوشحال شد و توی دلش از بچه غوله تشکر کرد.
اون بعد از چند ساعت به خونه برگشت به طرف چراغ جادو رفت و غول رو صدا زد. بچه غول که صدا رو شنید از چراغ بیرون اومد و گفت: چی شده؟!
علی غول کوچولو رو بغل کرد و گفت: ممنونم که بهم کمک کردی همه بچه ها با من دوست شدن.
غول کوچولو خنده ای کرد و گفت: علی جون من کاری نکردم، این خود تو بودی که تونستی با دوستات آشتی کنی . تو با بخشیدن دوستات و چشم پوشی از اشتباهاتشون، باعث شدی تا اون ها تو رو دوست داشته باشن، علی جون تو یه آدم قوی و شجاعی که تونستی دوستات رو ببخشی، من فقط خواستم بهت ثابت کنم که تا خودت نخوای هیچ اتفاقی نمیفته.
علی جون هیچ جایی هیچ غولی وجود نداره تا بتونه آرزوهات رو برآورده کنه. این خود تو هستی که با تلاش و کوشش می تونی به هر چیزی که می خوای دست پیدا کنی.
علی که این حرف ها رو شنید، یه لبخندی زد و گفت: درسته... درسته... هر آدمی تا خودش نخواد، هیچ اتفاقی براش نمیفته.

بله دوستای گل و دوست داشتنی من، شما هم اگه بخوایین قوی ترین آدم روی زمین باشین باید به شرط هایی که آقا غوله به علی کوچولو گفته بود عمل کنین تا هم قوی باشین و هم همه شما رو دوست داشته باشن.
خب قصه امشب ما هم تموم شد.تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه شما رو به خدای بزرگ و مهربون می‌سپارم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
توقلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

 

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 7 =
*****