قصه کودکانه و شنیدنی آسیابان طمّاع و غول گچی ترسناک

13:15 - 1400/11/28

... سال های سال پیش توی یه روستای کوچیک آسیابی وجود داشت که مرد آسیابانی اونجا کار میکرد و گندم ها رو آرد می کرد و به جاش از مردم پول می گرفت. اما بچه ها! این آسیابان خیلی طمّاع و پول دوست بود. اون وقتی گندم رو از مردم بیچاره می گرفت تا اون ها رو آرد کنه، همین که حواس مردم نبود سریع یه مقداری از اون رو قایم می کرد و بقیه گندم‌های آرد شده رو با گچ هایی که یه گوشه انبار قایم کرده بود مخلوط می کرد و اون ها رو توی کیسه می‌ریخت و به مردم بیچاره میداد.
هر بار هم که کسی از اون ها به آسیابان اعتراض می کرد، آسیابان می گفت: به من چه! مشکل از گندم های خودتونه! اصلاً از این به بعد گندم هاتون رو ببرین جای دیگه تا براتون آرد کنن!
مردم بیچاره هم که می دونستن تا چند تا روستا اون طرفتر آسیابی وجود نداره، ساکت می شدن و به خونه خودشون برمی گشتن. این کار آسیابان ادامه داشت تا این که یه شب یه خواب عجیب دید که اون رو خیلی ترسوند. اون توی خواب دید بادعجیبی شروع به وزیدن کرد و باعث شد تا یه گوشه از آسیاب خراب بشه.
باد گچ هایی رو که آسیابان قایم کرده بود رو به هوا برد و  توی جوی آبی که کنار آسیاب بود ریخت. بعد از چند لحظه اون گچ ها که با آب قاطی شده بود، تبدیل به یه آدم گچی غول پیکر شد. اون آدم گچی به طرف آسیابان اومد و با ناراحتی به اون نگاهی کرد و گفت: من می خوام تو رو بخورم!
آسیابان: چرا مگه من چه کار کردم؟!...

قصه کودکانه و شنیدنی آسیابان طمّاع و غول گچی ترسناک

بسمه تعالی
شـروع هر کار خوب        با نام و یاد خداست
همان خدای زیبـــا         خدای خوب و دانا
سلام من به شما              شکوفه های عزیـــز
غنچه‌های قشنگــم         بچه‌های زرنگــــــم
امیدوارم خوب باشید      همیشه محبوب باشید
بازی کنید بخندیــــد      در روی غم ببندیــــــد
سلام کوچولوهای مهربون، حال و احوال شما بچه های خوب و زرنگ چطوره؟! بازهم با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم، حالا هم به سراغ این قصه بریم:
سال های سال پیش توی یه روستای کوچیک آسیابی وجود داشت. توی اونجا مرد آسیابانی کار می‌کرد. اون از صبح که اونجا می‌اومد، گندم‌ها رو آرد می‌کرد و به جاش از مردم پول می‌گرفت. اما بچه ها! این آسیابان خیلی پول دوست بود. اون وقتی گندم رو از مردم بیچاره می‌گرفت تا اون‌ها رو آرد کنه، سریع یه مقداری از اون‌ها رو قایم می‌کرد. بعدش بقیه گندم‌های آرد شده رو با گچ هایی که یه گوشه انبار قایم کرده بود مخلوط می کرد و اون ها رو توی کیسه می‌ریخت و به مردم بیچاره میداد.
هر بار که کسی از مردم روستا به آسیابان اعتراض می‌کرد، می‌گفت: به من چه! مشکل از گندم های خودتونه! اصلاً از این به بعد گندم هاتون رو ببرین جای دیگه تا براتون آرد کنن!
مردم بیچاره هم که می دونستن تا چند تا روستا اون طرفتر آسیابی وجود نداره، ساکت میشدن و به خونه خودشون برمی‌گشتن. این کار آسیابان ادامه داشت تا این که یه شب یه خواب عجیب دید که اون رو خیلی ترسوند. اون توی خواب دید بادعجیبی شروع به وزیدن کرد و باعث شد تا یه گوشه از آسیاب خراب بشه.
باد گچ هایی رو که آسیابان قایم کرده بود رو به هوا برد و  توی جوی آبی که کنار آسیاب بود ریخت. بعد از چند لحظه اون گچ ها که با آب قاطی شده بود، تبدیل به یه آدم گچی بزرگ شد. اون آدم گچی به طرف آسیابان اومد و با ناراحتی به اون نگاهی کرد و گفت: من می خوام تو رو بخورم!
آسیابان: چرا مگه من چه کار کردم؟!
غول گچی: چون تو  دوستای من رو با گندم های مردم بیچاره قاطی می کردی و به مردم می دادی؟!
آسیابان که حسابی ترسیده بود، شروع به گریه کرد. اون قول داد تا دیگه این کار رو نکنه و از همه مردم معذرت خواهی کنه.
غول گچی هم که این رو شنید، یه نگاهی به آسیابان کرد و گفت: اگه این کار رو نکنی، من تو رو می خورم.
آسیابان که به شدت ترسیده بود و زبونش بند اومده بود، خیلی آهسته گفت: بَ...بَ...ا...ش...ش..شه(باشه)
ناگهان یه صدایی بلند شد، مرد آسیابان که حسابی عرق کرده بود، با شنیدن اون صدا از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. خورشید خانم از پشت ابرها بیرون اومده و همه جا رو روشن کرده بود. یکی از مردم روستا کیسه های گندم خودش رو روی الاغی گذاشته بود و به طرف آسیاب اومده بود و با صدای بلند آسیابان رو صدا میزد.
آسیابان به طرف در رفت و در رو که باز کرد، پیرمردی رو دید که گندم هاش رو داره از الاغ پایین میاره و جلوی در آسیاب میذاره.
آسیابان که گندم ها رو دید، یه لحظه خوشحال شد و با خودش فکر کرد و گفت: آخ جون! الآن این گندم ها رو آسیاب می کنم و با گچ ها قاطی می کنم. اما یه دفعه یاد خواب دیشبش افتاد و به خودش لرزید.
اون مونده بود چیکار کنه، که صدایی رو شنید که به اون گفت: این کار رو نکن وگرنه من تو رو می خورم!
آسیابان خنده ای کرد و گفت: مگه میشه گچ یه انسان رو بخوره؟! بعد هم شروع به خندیدن کرد و با پا به کیسه های گچ زد و گفت: اگه راست میگین بیایین من رو بخورین! ها...ها...ها!
بعد هم شروع کرد به آسیاب کردن گندم های پیرمرد.
وقتی که کارش تموم شد، خواست که گچ ها رو با آرد ها قاطی کنه که با تعجب دید همون غول گچی یه گوشه نشسته و داره به اون نگاه می کنه. آسیابان که حسابی ترسیده بود، غش کرد و روی زمین افتاد. بعد از چند لحظه که به هوش اومد دید پیرمرد به همراه چند نفر دیگه روی سرش ایستادن. اون کاملاً چشماش رو باز کرد و از جاش بلند شد. به اطرافش نگاهی کرد و پرسید: اون غول گچی کجاست؟!
مردم به هم نگاهی کردن و گفتن:غول گچی؟!
آسیابان: بله غول گچی!
بعد هم به یه گوشه ای از آسیاب اشاره کرد و تموم ماجرا رو برای اون ها تعریف کرد. مردم وقتی ماجرا رو شنیدن خیلی ناراحت و عصبانی شدن و تصمیم گرفتن تا آسیابان رو تنبیه کنن و بزنن. اما یکی از مردم روستا گفت: بهترین تنبیه برای آسیابان اینه که اون رو از روستای خودمون بیرون کنیم.
مردم هم با حرف پیرمرد موافقت کردن و تصمیم گرفتن تا آسیابان رو از روستاشون بیرون کنن. آسیابان وقتی این رو دید واقعاً از کارهایی که می کرد پشیمون شد و به گریه افتاد و گفت: من به همه شما قول میدم دست از این کارم بردارم و تا یه سال همه گندم های شما رو مجانی آرد کنم و از هیچ کدوم از شما پولی نگیرم.
مردم هم که پشیمونی و ناراحتی اون رو دیدن به هم نگاهی کردن. بعد هم خیلی آروم با هم پچ پچی کردن و گفتن: ما نمی تونیم به تو اعتماد کنیم، آخه تو به اون غول گچی هم قول داده بودی ولی باز هم زیر قولت زدی.
خلاصه دوستای خوبم، آسیابان طمّاع هر کار کرد که مردم اون رو ببخشن، مردم حرفش رو گوش ندادن و اون رو از روستاشون بیرون انداختن.
حالا دیگه آسیابان مونده بود و یه کوله پشتی کهنه و قدیمی و راه طولانی ای که باید می رفت.
بله دوستای کوچولو! وقتی دوستای شما هم به شما کاری رو می سپارن، باید اون کار رو به بهترین شکل انجام بدین وگرنه همه اون ها از دست شما ناراحت میشن و امکان داره باهاتون قهر کنن.
امیدوارم همه شما عزیزای دلم، از این داستان خوشتون اومده باشه. تا یه قصه دیگه شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 1 =
*****