غذا فقط عسل نیست!!!

16:01 - 1401/11/03

قصه شب غذا فقط عسل نیست، داستانی با موضوع بدغذایی کودک و اهمیت توجه به نصیحت‌های مادر است. در این ماجرا بچه خرسی با لجبازی و سر به هوایی به توصیه‌های مادرش در خوردن غذاهای مختلف توجه نمی‌کند، به همین دلیل در زمستان گرسنه می‌ماند. هدف از این قصه آگاه کردن کودکان نسبت به مضرات بدغذایی است.

به نام خدا | قصه شب غذا فقط عسل نیست

سلام و شب بخیر به تک تک دختر و پسرهای عزیزم؛ ننه سرما تموم کشور عزیزمون ایران رو توی بغل گرفته. برف‌های دونه‌دونه چقدر آروم از آسمون ابری پایین میان و روی پشت بوم خونه‌ها می‌شینن.

من می‌خوام امشب با یه قصه شنیدنی، شادی زمستونی شما بچه‌های نازنین رو بیشتر کنم. قصه خرس کوچولوی خوابالو.

مامان خرسه تازه دوتا بچه خرس کوچولو و تپل‌مپل به دنیا آورده بود؛ یکی قهوه‌ای، یکی خاکستری، یه دونه دختر و یه دونه پسر؛ هر دو بازیگوش و شیطون؛ همیشه یا روی سر و کله هم می‌پریدن، یا دنبال هم می‌دویدن و بازی می‌کردن؛ مامان‌خرسه هم زیرچشمی مراقب بود که اتفاقی براشون نیفته؛ آخه مامان‌ها همه‌شون همین طورن؛ همیشه مواظبن که بچه‌هاشون توی خطر نباشن، یا گرسنه و تشنه نمونن. اما بچه‌ها! پسرکوچولوی خانم‌خرسه اصلاً به حرف‌های مامانش گوش نمی‌داد. مامانش بهش می‌گفت: پسرم! خرسی مامان! بیا از این تمشک‌های شیرین بخور. اما خرس کوچولو جواب می‌داد: نمی‌خوام مامان، من تمشک دوست ندارم، فقط عسل!!

وقتی مامان و خواهرِ خرس‌کوچولو از سبزه‌های خوشمزه کنار چشمه می‌خوردن، اون داشت دنبال پروانه‌ها می‌دوید و چیزی نمی‌خورد.

یه روز مامان با پنجه‌های بزرگش یه ماهی گنده از رودخونه گرفت، بعد با صدای بلند گفت: دخترم، پسرم، بیایید بچه‌ها! براتون غذا آماده کردم، بیایید اینجا.

خرس‌کوچولو و خواهرش نزدیک ماهی که شدن یه کم ترسیدن؛ چون تا حالا یه ماهی بزرگ از نزدیک ندیده بودن؛ خرس‌کوچولو یه کم بو کشید و گفت: ععععه! حالم به هم خورد؛ چه بوی بدی می‌ده! من که نمی‌خورم. من عسل می‌خوام. مامان خانم چرا برای ما عسل پیدا نمی‌کنی؟

مامان یه نگاهی به خواهر خرس‌کوچولو کرد؛ بعد با نوک پنجه‌های تیزش ماهی رو تیکه‌تیکه کرد. خواهر خرسی که غذا رو دید، خیلی سریع همه تیکه‌ها رو تنهایی خورد، بعد رو به برادرش کرد و گفت: داداشی! تو یه لقمه هم از این ماهی نخوردی، بعد میگی بدمزه است! من که خوردم، خیلی‌ام خوشمزه بود؛ تازه! اگه باز هم بود می‌خوردم؛ تو خیلی مامان رو اذیت می‌کنی، این همه غذا توی کوه هست، ولی از صبح تا شب فقط دنبال عسلی، غذا که فقط عسل نیست! ما برای اینکه بزرگ و قوی بشیم، باید غذاهای مختلفی بخوریم، نه فقط هی عسل عسل عسل.

مامان‌خرسه که داشت به حرف‌های دخترش گوش می‌داد، لبخند زد و گفت: خواهرت راست می‌گه پسرم! من می‌دونم تو چقدر عسل دوست داری عزیزم! ولی همیشه که به این راحتی نمی‌شه یه کندوی شیرین عسل پیدا کرد؛ ما باید همه‌چیز بخوریم تا ویتامین‌های مختلف بدنمون تأمین بشه. خیلی زود فصل تابستون تموم می‌شه و خبری از این علف‌های خوشمزه نیست.

خرس‌کوچولو خیلی تعجب کرد و پرسید: تابستون تموم می‌شه؟ یعنی چی؟ مگه همیشه کوه همین‌طوری سرسبز و پر از غذا نیست؟

مامان خرسه خندید و گفت: نه پسرم، خدای بزرگ بعد از تابستون، پاییز و زمستون رو آفریده که خیلی سرده؛ اون‌وقت دیگه هیچ درختی سبز نیست؛ غذا هم به این راحتی برای حیوون‌ها پیدا نمی‌شه؛ همه‌جا رو دونه‌های سفید برف می‌پوشونه؛ اون‌موقع می‌ریم توی غار و تا بهار می‌خوابیم؛ پس باید الآن خوب غذا بخوریم، تا وقتی توی غار خوابیم گرسنه‌مون نشه.

بچه‌خرس‌ها خوب به حرف‌های مامان گوش دادن، ولی بازم پسر بازیگوش خانم‌خرسه حرف‌های مامان رو باور نکرد؛ چون تا حالا توی عمرش زمستون و برف رو ندیده بود؛ برای همین بازهم به بازیگوشی‌ها و غذا نخوردن‌هاش ادامه داد، فقط هرموقع غذا عسل بود، خیلی زود سر و کله خرس کوچولو پیدا می‌شد.

روزها و هفته‌ها گذشت و خرس‌کوچولو همه‌ش فکر می‌کرد که هوا همین طور گرم و زمین همین طور سبز باقی می‌مونه.

یواش یواش همه‌جا سرد و غذاها کم شد. کوه بلند، لحاف سفید و برفی زمستونو روی خودش کشید؛ خیلی زود همه‌جا پر از یخ و برف شد. مامان خرسه و بچه‌هاش آروم‌آروم، از لابه‌لای سنگ‌های بزرگ و برف‌های زیاد خودشون رو به یه غار بزرگ رسوندن؛ چون دیگه وقت خواب بود.

خانم‌خرسه و دخترکوچولوش به طرف غار رفتن؛ ولی پسرش ایستاد و یه نگاهی به درخت‌های برفی و زمین سفید انداخت، بعد با ناراحتی گفت: مامان! مامان‌خانم! کجا می‌ری؟ من خیلی گشنمه!! تمشک و سبزه شیرین و ماهی می‌خوام، از گرسنگی دارم می‌میرم؛ نمی‌خوام بخوابم؛ آخه این زمستون یهویی از کجا رسید؟ هیچی دیگه برای خوردن نداریم؟

مامان برگشت و نگاهی به پسرش که داشت از گرسنگی می لرزید انداخت، بعد با ناراحتی گفت: عزیزم! من تموم تابستون بهت گفتم که زمستون سرد و و پر از برفه؛ چندبار غذاهای خوشمزه برات آماده کردم؛ اما تو با لجبازی فقط عسل می‌خواستی. الآن دیگه نمی‌تونم غذایی برات پیدا کنم؛ موقع خواب زمستونیه. باید تا بهار بریم توی این غار و صبر کنیم تا دوباره همه‌جا سبز بشه. زودتر بیا بریم که داره هوا تاریک می‌شه.

بله بچه‌ها! خرس‌کوچولو با ناراحتی دنبال مامان راه افتاد. پشت سرشون، دونه‌های ریزه‌میزه برف از دامن ابرهای آسمون روی سر کوه بلند می‌ریخت. تموم روز و شب‌های زمستون، مامان خرسه و بچه‌هاش توی غار بودن و تو این مدت تنها چیزی که برای خوردن پیدا می‌شد، شیر مامان خرسه بود. اما خرس کوچولو زودتر از بقیه بچه‌ها گرسنه می‌شد؛ چون که بدنش به خاطر نخوردن غذاهای مختلف مفید ضعیف شده بود. پس باید صبر می‌کرد تا برف‌ها آب بشن و بهار از راه برسه، تا بتونه دوباره غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگ بخوره.

خرس کوچولو برای همیشه یادش موند که به حرف مامانش گوش بده، و اگه مامانش نمی‌تونه غذایی که دوست داره رو براش آماده کنه، غذاهای دیگه رو بخوره و خدا رو شکر کنه.

خب دوست‌های عزیزم این هم از قصه خرس‌کوچولو، امیدوارم شما هم مثل خرسی قصه ما هر غذایی که مامان زحمت می‌کشه و براتون آماده می‌کنه رو بخورید؛ چون مامان‌ها می‌دونن چی برای ما خوبه و چی بده، حالا دیگه وقت خواب و شب بخیره. تا فردا شب و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
9 + 1 =
*****