قصه «جنگ 22 روزه»، داستانی به مناسبت روز غزه و جنگ 22 روزه است که با موضوع اهمیت مقاومت و شجاعت در برابر رژیم صهیونیستی و تأثیر کمکهای سردار سلیمانی در پیروزی مردم غزه نگارش شده است. هدف از این قصه آشنایی کودکان با رشادتهای حاجقاسم سلیمانی و دشمنشناسی است.
به نام خدا | قصه جنگ 22 روزه
سلام و شب بخیر به تموم بچههای عزیز ایران؛ همه دانشآموزایی که توی این روزهای سرد زمستونی با تلاش زیاد، خوب درس میخونن تا دخترها و پسرهای موفق ایران بشن. امشب هم با یه قصه شنیدنی مهمون خونههای شما هستم؛ یه قصه قشنگ از یه شهر دور. پس بیایید تا با هم بشنویم:
بچهها! غزه یه سرزمین عربی خیلی کوچیک، کنار دریای مدیترانه است. خیلی سال پیش صهیونیستهای اسرائیلی این شهر رو از کشور فلسطین جدا کردن. از اون موقع تا حالا هم دارن تلاش میکنن تا به زور و با جنگ، اون رو بگیرن؛ ولی مردم شجاع این شهر، اجازه ندادن حتی یه تیکه از خاکشون به دست دشمن بیفته .
ده روز بود که از آسمون غزه، پشت سر هم، مثل بارون موشک میبارید. اسرائیلیها میخواستن هرطور که شده، شهر کوچیک غزه رو نابود کنن. اونها تمام اسلحهها و بمبهاشون رو به کار گرفته بودن تا همه بچهها، مادرها، بابابزرگ و مامانبزرگها رو بکشن. خلاصه میخواستن کار تمام مردم این شهر رو تموم کنن. اسم این جنگ وحشتناک رو هم «سرب گداخته» گذاشته بودن.
آیه کوچولوی پنج ساله، یه دخترغزهای و مهربون بود که توی این شهر زندگی میکرد.
آیه از روز اولی که به دنیا اومده بود، صدای بمب و مسلسل توی گوشش بود؛ خیلی از دوستهاش با موشکهای اسرائیلی شهید شده بودن. اون دل پرغصهای داشت؛ شهرشون پر بود از خونههای خراب و ساختمونهایی که منفجر شده بودن. خونه اونها هم با یه موشک خراب شده بود.
بابای آیه رزمنده بود. اون و دوستهاش شب و روز از مرزهای غزه، جلوی اسرائیلیها دفاع میکردن؛ اما توی این ده روز خیلی کارشون سختتر شده بود. غذا و دارو دیگه توی شهر پیدا نمیشد. همه مردم گرسنه بودن. مریضها و تیرخوردههای توی بیمارستانها روزبهروز زیادتر میشدن. تمام شهر محاصره شده بود. هیچ کشوری هم حق نداشت که به مردم غزه غذا و دارو و تفنگ برسونه.
یه شب وقتی بابا به خونه برگشت، تمام لباسهاش خاکی بود. آیه هر شب بیدار میموند تا بابا رو ببینه و بعد بخوابه. اون شب همین که بابا رو دید، زود جلو رفت و سلام کرد، بعد با تعجب گفت: باباجون! بابای خوشگلم! حالت خوبه؟ چرا امشب اینقدر خاکی و خستهای؟ تیر که نخوردی؟ پس کی این اسرائیلیها دست از سرمون برمیدارن؟ کاش اینجا ایران بود؛ آخه میگن اونجا شبهاش خیلی آرومه؛ هیچ خبری از صدای بمب و موشک وجود نداره. همه بچهها با خیال راحت مدرسه میرن و بازی میکنن؛ تازه دوستهاشون هم شهید نمیشن. بابایی! راسته میگن ایران یه قهرمان شجاع و باورنکردنی داره که مراقبه هیچ دشمنی بهشون حمله نکنه؟! من شنیدم خیلی قوی و باهوشه! اصلاً این قهرمانه واقعیه یا مثل توی فیلمهاست؟! کاش میاومد به ما هم کمک میکرد تا بتونیم فقط یه شب بدون ترس بخوابیم.
بابای آیه لبخندی زد و صورت دخترش رو بوسید و گفت: نگران نباش باباجون! خدا رو شکر من خوبم. تا خدا نخواد، کسی شهید نمیشه. انشاالله یه روزی ما هم مثل ایرانیها از دست اسرائیل راحت میشیم؛ همه باهم نابودش میکنیم و جنگ تموم میشه. حالا برات یه خبر خیلی خوب دارم. اون قهرمانی که میگی، واقعیه. تو راست میگی؛ خیلی شجاع و باخداست. تازه! منم دیدمش.
آیه تا این رو شنید بلند داد زد: واقعاً! راست میگی بابا؟! دیدیش؟! کیه؟ چه شکلیه؟ لباسش چه جوریه؟
صدای موشکهای اسرائیلی از دور به گوش میرسید. انگار دوباره بمببارون شروع شده بود. بابا با صورت خاکی لبخندی زد و در گوش آیهکوچولو گفت: عزیز دلم! آروم. میخوای همه شهر خبردار بشن؟! اون یه پیرمرد مهربون و باخداست؛ مثل ماها لباس میپوشه؛ براش ایرانی و عراقی و غزهای و یمنی فرقی نداره. اون به همه مسلمونها کمک میکنه. همیشه هم لبخند میزنه. آدم عجیب غریبی نیست؛ ولی خیلی باهوش و شجاعه. نمازشو اول وقت میخونه و روز و شب در حال تلاشه. تا حالا مثل اون فرماندهای رو ندیدم. از ایران اومده اینجا تا به ما یاد بده با این اسرائیلیها چطور بجنگیم. میگن نقشههای خیلی خوبی برای پیروزی غزه کشیده. همه دوستش دارن؛ ولی آمریکا و اسرائیل خیلی ازش میترسن.
میدونی چرا خاکی شدم؟! به خاطر نقشه همون قهرمانه. گفته زیر شهر باید تونلهای زیادی بکنیم تا از راه تونل، دارو و غذا به مردم برسونیم. اسرائیلیهای نادون نمیدونن که زیر شهر داره چه اتفاقی میافته. چند شب پیش، از راه همین تونلها کلی تفنگ و موشک به دستمون رسید. قراره باهاشون تموم اسرائیل رو منفجر کنیم. صبر کن دخترم. من مطمئنم پیروز میشیم.
آیه خیلی خوشحال شد؛ با ذوق و شوق گفت: خدا رو شکر! یعنی شهر ما هم مثل ایرانیها آروم میشه؟ بابا! اسم اون پیرمرد مهربون چیه؟ اسمش رو میگی؟
بابا آروم در گوش آیه گفت: قاسم سلیمانی. بهش میگن حاجقاسم. اگه بفهمه یه آیه کوچولوی غزهای اینقدر قشنگ براش دعا میکنه، حتماً خوشحال میشه.
بله بچهها! سردار سلیمانی با نقشههای عالی، به کمک مردم غزه رفت. اون جنگ 22 روز طول کشید. توی اون جنگ اینقدر رزمندهها با موشکهایی که حاجقاسم بهشون رسونده بود، شهرهای اسرائیل رو زدن تا غزه پیروز شد.
خب دوستهای خوبم! این هم از قصه جنگ 22 روزه؛ یه قصه واقعی از شجاعتهای مردم مظلوم غزه و کمک سردار دلها. امیدوارم لذت برده باشین.
تا یه شب دیگه و یه سلام دیگه، همهتون رو به خدای بزرگ میسپارم. خدانگهدار.