مسافرت پرماجرا(قسمت دوم)

14:54 - 1402/01/21

--داستانی با موضوع احکام روزه داری در سفر و اهمیت صله رحم، سعید و سارا در سفری کوتاه و کمی پر خطر به خانه مادر بزرگ، احکامی رو درباره روزه داری و سفرمتوجه می‌شوند که تا قبل از آن نمی‌دانستند...

به نام خدای مهربون | قصه مسافرت پرماجرا

سلام و شب بخیر به تموم غنچه‌های خوشبوی ایران، دخترها و پسرهایی که هر شب همراه قصه های شب، توی ماه مبارک رمضان، به داستان‌های شنیدنی که براشون تعریف می‌کنم، خوب گوش میدن؛ امشب می‌خواییم باهم ادامه قصه مسافرت پرماجرا رو بشنویم.

نزدیک ظهر سعید از خواب بیدار شد؛ بابا و مامان زودتر بیدار شده بودن، اما ساراخانم هنوز خواب بود؛ سعیدکوچولو از پنجره یه نگاهی به کوچه انداخت؛ بابا داشت چمدون‌ها رو روی باربند ماشین می‌بست که صدای اذان از گلدسته‌های مسجد سر کوچه بلند شد؛ سعید زود رفت پیش مامان، خیلی گرسنه‌اش بود، اما چون روزه کله گنجیشکی گرفته بود، می‌تونست چند لقمه از کتلت‌های خوشمزه سحری که مامان درست کرده بود بخوره؛ سارا که بیدار شد، سریع وضو گرفت و کنار سجاده مامان، سجاده‌شو پهن کرد؛ وقتی بابا از مسجد برگشت، دیگه همه آماده رفتن بودن؛ سارا زودتر از همه رفت و توی ماشین نشست؛ بعد از چند دقیقه بقیه هم اومدن؛ بالاخره همه سوار شدن و با نام خدا حرکت کردن؛ روستای مادربزرگ زیاد دور نبود، برای همین می‌تونستن دو روزه برن و برگردن؛ اون روز پنجشنبه بود و بابا باید شنبه می‌رفت سر کار، جاده هم دیگه زیاد شلوغ نبود؛ چون بیشتر مردم از سفرهای نوروزی برگشته بودن خونه‌هاشون، درخت‌ها پر از جوونه‌های سبز و برگ‌های تازه بود؛ دو طرف جاده پر از سبزه‌های تازه‌ بود؛ گوسفندهای سفید و سیاه وسط دشت مشغول علف خوردن بودن؛ ماشین بابا همینطور آروم آروم از جاده کوهستانی بالا می‌رفت؛ بچه‌ها هم از نقاشی‌های قشنگ خدا و طبیعت زیبای کوه سبلان لذت می‌بردن تا اینکه نزدیک روستای مادربزرگ، آسمون تاریک شد؛ ابرهای سیاه جلوی نور خورشید رو گرفتن؛ چیزی نگذشت که بارون شدیدی شروع شد؛ سعید با تعجب گفت: وای خدایا! چی شد یهو؟ عجب بارونیه! چقدر همه‌جا تاریک شده! چه باحال!

سعید حسابی داشت از این آب و هوا لذت می‌برد، اما سارا که انگار یه کم ترسیده بود گفت: چه باحال؟!! باید بگی چه ترسناک آقاسعید! برف‌پاک‌کن ماشینو ببین! انقدر بارون زیاده که نمی‌تونه شیشه رو تمیز کنه! جاده اصلا معلوم نیست؛ هوا هرلحظه داره تاریک‌تر میشه؛ بابا! پس کی می‌رسیم؟

بابا که داشت با دقت و نگرانی جلو رو نگاه می‌کرد گفت: بچه‍ها نگران نباشید، بارون بهاری همینه، یهویی شروع میشه، یهویی ام قطع میشه، من مراقبم، ساراخانم انقدر نترس باباجون، آروم بشینید که دیگه چیزی تا خونه مادربزرگ نمونده.

هنوز حرف بابا تموم نشده بود که یهو دیدن دیگه ماشین جلو نمیره؛ بابا زود پیاده شد؛ انگار جاده پر از گل شده بود؛ لاستیک‌های ماشین توی گل‌ها فرو رفته بود؛ بابا هرکاری کرد نشد حرکت کنن؛ اون در رو باز کرد و با سر و روی خیس گفت: انگار نمیشه جلوتر بریم؛ راه برگشت هم نداریم، همه جا رو گل گرفته، بارون هم شدیدتر شده.

هنوز حرف بابا تموم نشده بود که یهو مامان با ترس و با صدای بلندگفت: اِاِاِاِ، ماشین چرا داره عقب عقب میره؟ وای خدایا! سعید، سارا زود پیاده شین، ماشین داره سر می‌خوره، پشتمون یه دره است، الان می‌افتیم پایین، پیاده بشید، برید پایین!!!

سعید و سارا که خیلی ترسیده بودن، فقط جیغ می‌زدن؛ بابا هم هرکاری می‌کرد، نمی‌تونست ماشین رو نگه داره؛ همه از ترس به صندلی‌هاشون چسبیده بودن و داد می‌زدن که یهو ماشین ایستاد؛ خدا رو شکر چرخ‌های ماشین به یه سنگ بزرگ گیر کرد و نگهش داشت. چیزی نگذشته بود که بارون قطع شد؛ آسمون آبی و رنگین کمون پیدا شدن؛ بابا با احتیاط سوار ماشین شد و خیلی زود از لبه دره دورش کرد؛ همه یه نفس راحت کشیدن و آروم آروم راه رو ادامه دادن.

وقتی به روستا رسیدن، مادربزرگ نگران و ناراحت توی کوچه منتظرشون بود؛ اما وقتی دید به سلامت رسیدن، خیلی خوشحال شد؛ بعد از افطار بابا با لبخند گفت: عجب بارونی بود ها! چه سفر پرماجرایی داشتیم؛ خدا خیلی بهمون رحم کرد.

سعید خندید و گفت: ولی خیلی باحال بود؛ با ماشین داشتیم وسط جاده سرسره بازی می‌کردیم؛ راستی بابا حالا که یه کم دیر رسیدیم، نمیشه بیشتر بمونیم؟ حتما باید فردا دوباره بعد از اذان ظهر برگردیم تا روزه‌هامون باطل نشه.

مامان لبخند زد و گفت: نه عزیزم! اینطوری نیست، آدم روزه‌دار وقتی می‌خواد از شهر خودش بره یه شهر دیگه، باید بعد از اذان ظهر راه بیفته، ولی وقتی می‌خواد برگرده، باید قبل از اذان ظهر شهر خودش باشه تا روزه‌اش باطل نشه، حالا ما فردا رو می‌مونیم؛ ولی شنبه صبح زود راه می‌افتیم که هم بابا به کارش برسه، هم روزه‌هامون درست باشه.

بله بچه‌ها! این هم قصه مسافرت پرماجرا، امیدوارم هم کیف کرده باشین، هم یکی از احکام روزه‌داری در سفر رو یاد گرفته باشین؛ سر سفره افطار همه دوست‌هاتون رو دعا کنید و به یاد ما هم باشید؛ تا فردا شب و یه قصه جدید، خدا نگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 0 =
*****