قصه شب | « سروناز مواظب رفتارت با قناری‌ها باش»

11:57 - 1402/07/08

قصه شب « سروناز مواظب رفتارت با قناری‌ها باش»؛ ماجرای دوستی درختی جوان و قناری‌های مهربانی است که بعد از وقوع طوفان و رخ دادن اتفاقاتی از هم جدا می‌شوند.

به نام خدای عزیز| قصه سروناز مواظب رفتارت با قناری‌ها باش

سلام به شما نوگلای باغ امید؛ حالتون چطوره؟

امشب هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم؛ پس بریم و تا دیر نشده قصه جدید رو براتون تعریف کنم:

روزی روزگاری در جنگلی سبز و زیبا، دو تا قناری و یه درخت بزرگ در کنار هم زندگی می‌کردن.

اسم قناری‌های قصه ما « نوک طلا و خوش صدا» بود؛ اسم درخت جوون هم « سروناز» بود.

قناری‌ها و سروناز هر روز با هم بازی و صحبت می‌کردن و از بودن در کنار هم لذت می‌بردن.

یه روز از روزا وقتی اونا مشغول حرف زدن با همدیگه بودن، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد؛ شاخ و برگای درختِ جوون، با شدت تکون می‌خورد و به این طرف و اون طرف می‌رفت.

توی اون طوفان وحشتناک، درخت چشمش به قناری‌ها افتاد که توی لونه کوچیکشون نشسته بودن و سرشون رو لای بال‌های قشنگشون قایم کرده بودن؛ باد داشت لونه قناری‌ها رو به شدت تکون می‌داد؛ کم مونده بود که لونه خراب بشه و اونا پایین بیفتن.

درخت که این صحنه رو دید، خیلی سریع یکی از شاخه‌های خودشو دور لونه نوک طلا و خوش صدا پیچید؛ اون با این کارش باعث شد تا لونه و قناری‌ها آسیبی نبینن و سالم بمونن.

یکی دو ساعت از وزش باد گذشت تا اینکه بالأخره هوا آروم شد؛ نوک طلا و خوش صدا از اینکه می‌دیدن دوستشون سروناز چقدر به فکرشون بوده و اونا رو نجات داده، خوشحال بودن و ازش تشکر کردن.

اما بچه‌ها از اون روز به بعد یه اتفاق عجیبی افتاد؛ رفتار درخت خیلی تغییر کرد؛ اون هر بار که چشمش به پرنده یا حیوونی می‌افتاد، از کاری که کرده بود می‌گفت.

نوک طلا و خوش صدا هم همیشه بعد از شنیدن این حرف، کلی خجالت می‌کشیدن و تشکر می‌کردن.

یه روز صبح وقتی درختِ جوون از خواب بیدار شد، با تعجب دید خبری از قناری‌ها نیست.

خیلی نگران شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه باد اومده و لونه قناری‌ها رو خراب کرده؟

روزها و هفته‌ها پشت سر هم ‌اومدن و ‌رفتن، اما خبری از نوک طلا و خوش صدا نبود.

یه روز صبح، درختِ جوون با صدای پرنده‌ای که روی یکی از شاخه‌هاش نشسته بود، بیدار شد؛ پرنده کوچولو که یه کبوتر بود و به خیلی جاهای مختلف سفر می‌کرد، داشت ماجرای سفرهاش رو برای درختا و پرنده‌های دیگه تعریف می‌کرد.

کبوتر گفت: دو تا قناری رو دیدم که اون طرف رودخونه، کنار یه درخت پیر زندگی می‌کنن؛ اسمشون نوک طلا و خوش صداست؛ و همه اونا رو دوست دارن؛ از روزی که اونجا اومدن، پرنده‌های زیادی روی درخت پیر لونه ساختن؛ آخه خیلی خوش‌اخلاق و خوش صدان؛ البته به خاطر ناراحت بودن از حرفای درخت قبلی به اونجا اومدن.

درخت جوون که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، اخماشو توی هم کشید؛ کبوتر ادامه داد: اون درخت اینقدر به سرِ نوک طلا و خوش صدا منّت گذاشته که اونا خجالت کشیدن و رفتن.

درخت جوون: اون درخت من بودم؛ مگه دروغ می‌گفتم؟

کبوتر که اینو شنید کمی تعجب کرد و گفت: تو اون درختی؟! دوست عزیزم تو دروغ نمی‌گفتی؛ ولی حواست به این نبود که نوک طلا و خوش صدا هم باعث شده بودن تا پرنده‌های زیادی روی شاخه‌های تو لونه بسازن؛ ببین که دیگه هیچ پرنده‌ای روی شاخه‌های تو لونه نداره.

درخت وقتی به حرفای کبوتر خوب فکر کرد، دید راست میگه، از اون روزی که نوک طلا و خوش صدا از کنار درخت جوون رفته بودن، پرنده‌ها هم یکی یکی از اونجا می‌رفتن، اون متوجه اشتباه خودش شد و حسابی غصه ‌خورد.

آخه تازه متوجه شده بود که قناری‌ها چقدر بهش کمک می‌کردن؛ اون پی برد که درسته تونسته با کار خودش جون دوستاش رو نجات بده، ولی قناری‌ها هم با صدای خوب و اخلاق مهربونشون باعث شده بودن تا پرنده‌ها بهش توجه کنن؛ ولی هیچ وقت نوک طلا و خوش صدا برای این کار سرِ درخت منت نذاشتن.

بچه‌ها! یکی از چیزهایی که ما باید یاد بگیریم اینه که اگه یه روزی برای کسی کاری انجام دادیم، منتظر نباشیم که از ما  تشکر کنه؛ همچنین به خاطر اون کار هم منتی نذاریم.

امیدوارم شب خوبی داشته باشین؛ تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدا نگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 5 =
*****