قصهای به مناسبت روز اقتصاد مقاومتی، با موضوع اشتغالزایی و ریشهکنی فقر، استقلال و اهمیت دادن به سرمایههای داخلی کشور
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/qsh_dm_pmbh_y.jpg)
به نام خدا | قصه خرگوشهای دم پنبهای
سلام دوستهای خوبم، سلام بچههای ایران، شبتون پرستاره و مهتابی، امیدوارم حالتون خوب و لباتون خندون باشه، امشب با یه قصه خرگوشی از پشت کوههای بلند و دشتهای پرگل، مهمون خونههای شما هستم. قصه ای شنیدنی و به یاد موندنی، قصه خرگوشهای دمپنبهای:
بوی غذای خوشمزه خرگوشی تموم دشت گوشگوشیها رو پر کرده بود. دشت گوشگوشی جای زندگی خرگوشهای سفیدی بود که خیلی با هم مهربون و خندهرو بودن. موهای مثل پنبه و گوشهای درازی داشتن که هر صدای آهستهای رو میشنیدن. خرگوشهای دمپنبهای یه مزرعه بزرگ کاهو داشتن.
گوشصورتی یه دختر کوچولوی بازیگوش و بامزهای بود که از همه باهوشتر و شیطونتر بود. همیشه هم به فکر این بود که یه چیز جدید اختراع کنه یا یه کتاب تازه بخونه، همه چی خوب بود تا اینکه یه روز خبر بدی از زبون گنجیشکای خبرچین به گوشای دراز خرگوشای دشت گوشگوشی رسید.
گنجیشککوچولو جیکجیکی کرد و گفت: آهای فسقلیا! اون خرگوش پیری که پشت کوهها بود و به شماها بذر و دونه کاهو میداد تا بکارید، دیشب توی لونهاش تنها خواب بوده که یه لقمه چپ آقاگرگه شده، الان همه بذر کاهوها دست اونه.
گوشصورتی تا اینُ شنید، با ناراحتی و گریه گفت: یعنی دیگه ما کاهو نداریم، تو مطمئنی دونه کاهوها دست گرگ بدجنس افتاده؟ وای خدایا! حالا ما چی بکاریم؟ چی بفروشیم؟ خودمون چی بخوریم؟
بله بچهها! گرگ بدجنس تونسته بود تموم بذرای کاهو و هویجی که اهالی دشت گوشگوشیها از خرگوش پیر میخریدن رو به دست بیاره، بعد هم خبر داده بود که هر کیسه بذر رو با یه خرگوش چاق و خوشمزه عوض میکنه.
خرگوشا روز و شب گریه میکردن و غصه میخوردن. هر روز دونهدونه از خرگوشا کم میشد. اونا مجبور بودن هربار یه نفرشون رو به گرگه بدن تا بذر کاهو بگیرن.
یه شب وقتی گوشصورتی داشت با غصه به ستارههای چشمکزن آسمون نگاه میکرد، یه آهی کشید و گفت: خدایا! من با این همه کتابی که خوندم، با اینهمه اختراع و آزمایشی که دارم، چرا نمیتونم مردم دشت گوشگوشی رو از دست گرگ سیاه نجات بدم؟ ولی، شاید با...، آهان! فهمیدم. آره، خدایا شکرت، تو کمکم کردی، دوست دارم خداجون.
گوشصورتی نقشه خوبی به کلهاش زده بود. اون تا صبح نتونست بخوابه، آخه همش به نقشه جدیدش فکر میکرد. فردا صبح زود رفت و از بابا و مامان اجازه گرفت، یه کم سخت بود ولی بالاخره با اصرار زیاد، اونا رو راضی کرد، چون کار خرگوشکوچولو برای نجات تموم خرگوشا بود.
اون کولهپشتی خودش رو برداشت و منتظر موند تا شب بشه. وقتی ابرا ماه رو پوشوندن، به راه افتاد. بعد خیلی یواشکی از پشت بوتههای تمشک رفت و رفت تا به لونه گرگ سیاه رسید. صدای خروپف گرگه بلند بود. اون پاورچین پاورچین رفت و رفت تا به کیسه دونههای توی انبار رسید. یه دونه بذر کاهو و یه دونه بذر هویج برداشت و توی کولهپشتیش گذاشت، اما همین که خواستن برگرده، دم آقاگرگه رو ندید و لگدش کرد. گرگ سیاه نعره کشید و از درد به هوا پرید.
گوش صورتی هم با یه قابلمه محکم توی سرش زد تا بیهوش شد و گوشه اتاق افتاد.
خرگوشکوچولو که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و زود خودش رو به دشت گوشگوشی رسوند. چند روز بعد گرگ سیاه با کله قلمبه و قرمز به دشت خرگوشا اومد. اما دیگه هیچکس نمیخواست ازش بذر بخره. اون با صدای بلند گفت: آهای فسقلیا! میبینم که دیگه به من التماس نمیکنید! چیه! کاهو و هویج نمیخواید؟ بذر تازه آوردم، ولی این بار چون کله منو داغون کردید، به جای یه خرگوش باید دوتا خرگوش بخورم. جریمه زدن من همینه، آهای! با شمام، کجایید؟
همینموقع گوشصورتی از توی لونه بیرون اومد و با صدای بلند گفت: برو گرگ سیاه، ما دیگه از تو دونه نمیخوایم، من دوتا دونه از لونه تو برداشتم، توی آزمایشگاهم از روی اونها با یه دستور اسرارآمیز کلی دونه جدید درست کردم. حالا دیگه بلدیم چطوری خودمون بذر کاهو و دونه هویج درست کنیم، به تو هم هیچ نیازی نداریم. دمتو روی کولت بذار و از دشت ما بیرون برو.
گرگ سیاه با شنیدن این حرفا خیلی عصبانی شد، زوزه بلندی کشید و با ناراحتی برای همیشه رفت.
خرگوشا هم دیگه هیچ وقت از کسی بذر نخریدن، گوشصورتی با هوش خودش تونست جون همه خرگوشا رو نجات بده.
خب! اینم از قصه مزرعه گوشگوشی، امیدوارم از این قصه هم لذت برده باشید، تا فردا شب و یه قصه دیگه، خدانگهدار.