قصه شب| «سنگ بزرگ و یک فکر زیرکانه»؛ داستان در مورد دو مرد است که در پی ایجاد مشکلی در روستای خود و برای رفع آن به سراغ پهلوان پیری میروند و از او کمک میخواهند که در این ماجرا یکی از دو مرد که احساس شجاعت و قوی بودن مینماید درس خوبی از دوست خود میگیرد.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/sng.jpg)
به نام خدای مهربون | قصه ی سنگ بزرگ و یک فکر زیرکانه
سلام به شما ریزه میزههای باهوش و زرنگ، باز هم با رفتن خورشید تابان، شب دیگهای با چادر مشکیِ پر از ستارهاش و ماه درخشانش از راه رسیده و وقت اون شده که با هم قصه جدیدی رو بشنویم، پس بیاین دست در دست همدیگه به سراغ قصه امشب بریم و ببینیم امشب در شهر قصهها چه خبره:
همه مردم روستا در زیر درخت بزرگ و قدیمی جمع شده بودن و با هم در مورد کار مهمی صحبت میکردن. حتما میپرسین در مورد چهکار مهمی؟
چند روز قبل بارون بسیار شدیدی در روستا بارید و به همین خاطر سیل عجیبی به راه افتاد و سیل هم سنگ بزرگی رو به رودخونه آورد که جلوی آب رو گرفت و مردم بعد از این اتفاق هرچقدر تلاشکردن نتونستن سنگ رو جابهجا کنن.
اون روز همه مردم در کنار همدیگه جمع شده بودن تا ببینن چه کاری میتونن انجام بدن تا این مشکل برطرف بشه. هر کسی حرفی میزد و پیشنهادی میداد تا اینکه پیرمرد دانای روستا که همه دوستش داشتن با صدای لرزونی گفت، برای حل این مشکل نیاز به یه پهلوون قوی داریم تا بتونه این سنگ رو از توی رودخونه برداره و من فقط یه پهلوون میشناسم و که الآن پیر شده و در چند تا ده بالاتر زندگی میکنه، به نظرم بهتره یه نفر که از بقیه قویتره به اونجا بره و از پهلوون بپرسه چطور میشه سنگ رو جابهجا کرد.
مردم با شنیدن حرف پیرمرد دانا به همدیگه نگاهی کردن و قرار شد صبح روز بعد یکی از جوونای روستا به نام «سعید» که از همه قویتر بود پیش پهلوون پیر بره و ازش بپرسه چه کاری میتونن انجام بدن تا دوباره آب توی رودخونه روستا جریان پیدا کنه و درختا و حیوونا و مردم بتونن از تشنگی نجات پیدا کنن.
اون روز تموم شد و مردم به خونههای خودشون برگشتن و صبح روز بعد برای خداحافظی از سعید، مردم جمعشدن و بعد از خداحافظی، جوون خواست راه بیفته که پیرمرد دانا به جوون لاغر اندامی به نام «علی» اشاره کرد و بهش گفت تو هم با سعید به اون روستا برو.
خلاصه این دو جوون با هم به راه افتادن و به طرف روستا رفتن. در راه سعید که خودشو یه پهلوون میدونست، از کارهای مهمی که انجام داده بود برای علی تعریف میکرد و بهش گفت من میخوام از اون پهلوون چیزهای زیادی یاد بگیرم تا از این به بعد همهجا من رو پهلوون بدونن، آخه اون پیر شده و من جوونم و من لیاقت پهلوونی دارم نه اون.
سعید و علی همینطور به راه خودشون ادامه دادن تا اینکه بالاخره بعد از چند روز به روستای پهلوون پیر رسیدن و بعد از ملاقات با پهلوون و گرفتن جواب با خوشحالی به ده خودشون برگشتن.
چند روزی گذشت، مردم روستا که برای اومدن سعید و علی لحظهشماری میکردن با دیدن اونا که خستهوکوفته به سمت روستا میومدن، خوشحال شدن و بعد از پذیرایی از اونا و کمی استراحت ازشون پرسیدن پهلوون چه کاری رو بهتون یاد داد؟
سعید که یه فرد باهوش و قوی بود وقتی دید مردم چقدر مشتاق شنیدن راهحل مشکلشون هستن چند باری سرفه کرد و بعد با صدای بلندی گفت پهلوون به من چیزی رو یاد داد که غیر از من کسی نمیتونه اونو انجام بده و بعد از مردم خواست تا چوب بلندی رو بیارن و بعد اون رو زیر سنگ قرار داد و با تموم توان و نیرویی که داشت به چوب فشار آورد تا شاید سنگ رو بتونه کمی حرکت بده؛ ولی سنگ یه ذره هم از جاش تکون نخورد که نخورد.
سعید خسته و بیحال و ناراحت یه گوشه نشست، عرق از سروصورت جوون قوی روستا سرازیر بود، مردم که این حال سعید رو دیدن، از حل مشکلشون ناامید شدن و ناراحت و غمگین به طرف خونههای خودشون برگشتن ولی هنوز چندقدمی نرفته بودن که علی همه اونا رو صدا زد و گفت لطفا صبر کنین! بعد از یکی از افرادی که اونجا بود خواست تا بهش یه بیل و کلنگ بده و سریع شروع به کندن چاله بزرگی در کنار سنگ کرد و بعد با کمک مردم اون سنگ رو هُلدادن تا درون چاله افتاد، با این کار دوباره راه رودخونه باز شد و آب جریان پیدا کرد.
مردم که دیدن مشکلشون حل شد و از کار علی خوشحال شده بودن ازش تشکر کردن و بعد پیرمرد دانا ازش پرسید که چطور این فکر به ذهنش رسید که علی جواب داد ما وقتی پیش پهلوون پیر رفتیم اون بهمون چند تا راه رو گفت؛ ولی سعید چون به خودش مغرور بود و فکر میکرد همه چیز رو میشه باقدرت و زور و بازو انجام داد، فقط همون روش اول رو توی ذهنش نگه داشت؛ ولی من به دقت به همه اون کارهایی که پهلوون میگفت گوش دادم تا اینکه با راهنماییهای اون تونستم این مشکل رو حل کنم.
بله دوستای من! گاهی ما فکر میکنیم چون بعضی از دوستانمون درسشون بهتر از ماست یا لباس زیبایی به تن دارن و یا هیکل درشتتری از ما دارن، اینها از ما بهترن درصورتیکه خدا در وجود هر انسانی استعداد و نیروهای فوقالعادهای قرار داده که کافیه یه کمی بهشون توجه کنیم، مثلا ممکنه یکی درسش خوب نباشه ولی یه نجار یا مکانیک خوبی بتونه بشه یا کسی مثل شهید محمود کاوه یا شهید حسن باقری هیکل درشتی نداشته باشه ولی بتونه با فکرش کارهای مهمی رو انجام بده.
امیدوارم این قصه تونسته باشه بهتون انرژی خوبی رو منتقل کنه و شما هم با پشتکار خوبتون و استفاده از فکرتون به نتایج خوبی برسین. تا قصهای دیگه خدا یار و نگهدارتون.