این قصه ماجرای حیواناتی در جنگل را بیان میکند که همگی با هم زرافهای را مسخره میکنند، اما وقتی در لحظه حساس همان زرافه به آنها کمک میکند، خجالت زده میشوند. این قصه به کودکان آموزش میدهد که مسخره کردن دیگران کار شایسته و خوبی نمیباشد.
سلام گلهای خندون... با دندون و بی دندون
سلام به هر پرنده... که توی باغ میخنده
سلام به دشت و دریا... سلام به کوه و صحرا
سلام سلام بچهها... چطوره حال شما
باشید همیشه خندان... چون گلهای گلستان
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز که پر از درختهای زیبای کاج و بلوط بود، زرّافه کوچولویی بنام «گردن دراز» به همراه مامان و باباش توی لونهای بلند و بزرگ زندگی میکردن. زرافه کوچولوی قصه ما با اینکه خیلی مهربون و دلسوز بود، ولی تنهای تنها بود. هیچ حیوونی با اون بازی نمیکرد. اون با اینکه دوست داشت با بقیه حیوونها بازی کنه، اما اونها با زرافه کوچولو بازی نمیکردن. همه اونها زرافه کوچولو رو بهخاطر دست و پای بلند و گردن درازش مسخره میکردن. هروقت که زرافه کوچولو به سمت اونها میرفت تا با حیوونهای کوچولو بازی کنه، با ناراحتی بهش میگفتن: تو خیلی قد بلندی داری، ما نمیتونیم با تو بازی کنیم.
زرافه کوچولو که خیلی از شنیدن این حرف ناراحت میشد، مجبور بود یه گوشهای بشینه و از دور به دوستهاش نگاه کنه. اون با حسرت به حیوونهای جنگل نگاه میکرد و میدید که اونها چهجوری در کنار هم با همدیگه بازی میکنن و خوشحال و خندونن. زرافه کوچولو همیشه با خودش فکر میکرد که میشه یه روز منم بتونم با بقیه حیوونها بازی کنم؟ بعدش چشمهای ناز خودش رو میبست و توی خیال خودش میدید که داره از این طرف جنگل به اونطرف جنگل میدَوه. یه روزی از روزها که مثل همیشه زرافه کوچولوی خالخالی داشت به تنهایی توی جنگل قدم میزد، پاش به ریشه درختی گیر کرد، زرافه بیچاره هم محکم به زمین افتاد. حیوونهای کوچولوی جنگل که مشغول بازی بودن تا این صحنه رو دیدن، با صدای بلند شروع به خنده کردن. بعد هم همه با هم بهش گفتن: آخه گردن دراز تو چرا اینقدر دست و پا چُلُفتی هستی؟ بعد هم بعضی از اونها ادای راه رفتن اون رو در آوردن و بهش خندیدن.
زرافه که حسابی خجالت کشیده بود، به سختی از جاش بلند شد، دست و پای خودش رو تکونی داد و در حالیکه قطرههای اشک از چشمهاش سرازیر بود، به راه خودش ادامه داد و رفت. این ماجرا ادامه داشت. هر روز اونها زرافه کوچولو رو مسخره میکردن، بعد هم با صدای بلند میخندیدن. یه روز وقتی حیوونهای کوچولو مشغول بازی بودن، یه دفعه توپ اونها قِل خورد و قِل خورد تا بالأخره به داخل رودخونه افتاد. همه حیوونها به دنبال توپ میدویدن. سنجاب کوچولو که همیشه زرافه رو مسخره میکرد، به داخل آب پرید تا توپ رو بیرون بیاره، ولی بچهها یه اتفاق خیلی بدی افتاد. سنجاب کوچولو که فکر نمیکرد رودخونه اینقدر عمیق باشه، تا به داخل آب پرید متوجه شد چه اشتباهی کرده و دیگه نمیتونه از آب بیرون بیاد.
بقیه حیوونها هم با ترس و لرز بهش نگاه میکردن. دوست خوبشون داشت غرق میشد، اما کاری از دست اونها بر نمیاومد. ناگهان دیدن یه حیوونی با عجله خودش رو به داخل رودخونه پرتاب کرد و سنجاب کوچولو رو نجات داد. بعد هم به طرف پایین رودخونه دوید و چند لحظه بعد با توپی که خیس خیس شده بود برگشت.
دوستهای گلم به نظرتون اون حیوونی که سنجاب کوچولو و توپ رو نجات داده بود کی بود؟! آفرین دخترهای باهوش و پسرهای تیزهوشم، اون زرافه کوچولو بود که تونسته بود با دست و پای بلندش که همه اونها رو مسخره میکردن، وارد آب بشه و سنجاب و توپ رو نجات بده. حیوونهای جنگل از اتفاقی که براشون افتاده بود حسابی شوکه شده بودن. از طرفی هم خوشحال بودن که بلایی سر دوست خوبشون سنجاب نیومده و توپشون هم بهشون برگشته، ولی از طرفی هم نمیدونستن که چطوری به زرافه کوچولو نگاه کنن و ازش بهخاطر لطفی که در حق اونها کرده بود تشکر کنن. اونها که خیلی خجالت میکشیدن، آروم آروم بهطرف خونه زرافه کوچولو میرفتن. وقتی اون رو دیدن، با عجله به سمتش دویدن، همه دور اون رو گرفتن، ازش بهخاطر حرفهاشون عذرخواهی کردن و بهش گفتن تا بیاد و باهاشون بازی کنه.
بله دوستهای باادب و خوشاخلاقم، همه حیوونهای جنگل متوجه شدن که مسخره کردن دیگران اصلاً کار خوبی نیست، امیدوارم شما نازنینهایِ دوست داشتنی هم از این قصه لذت برده باشین و هیچوقت هیچکدوم از دوستاتون رو مسخره نکنین.
حالا هم اگه شما کوچولوهای مهربون اجازه بدین با همتون خداحافظی میکنم و همهتون رو به خدای بخشنده و مهربون میسپارم. خدا یار و نگهدار همه شما