قصه کودکانه و شنیدنی زاغ گریان و تخته سنگ مهربان

12:18 - 1400/12/17

روزی روزگاری در جنگل سبز و زیبا که توی اون زندگی می کردن حیوون های ناقلا و باوفا، چند تا طوطی ناز و خوشگل کنار هم زندگی می کردن. اون ها همیشه توی آسمون آبی پرواز می کردن و از این‌طرف جنگل به اون طرف جنگل سر می زدن. یه روز همین‌طور که اون ها روی شاخه یه درختی نشسته بودن و داشتن با هم صحبت می کردن، یه دفعه یه زاغ سیاه که همون نزدیکی‌ها زندگی می‌کرد اون ها رو دید. زاغ تا چشمم به طوطی‌ها افتاد گریه اش گرفت. اون  بدون این که حرفی بزنه از لونه اش پرواز کرد و به‌طرف آبشار بلند وسط جنگل رفت. زاغی دلش نمی‌خواست کسی گریه‌اش رو ببینه برای همین هر وقت دلش می‌گرفت به طرف همین آبشار میومد و یه گوشه ای می‌نشست و با قطره‌های آب صحبت می‌کرد.
اون روز هم وقتی زاغی دلش گرفت همون کار رو کرد. کم کم به آبشار رسید. روی تخته سنگی نشست. و به آبشار نگاه کرد و شروع به صحبت کرد...

قصه کودکانه و شنیدنی زاغ گریان و تخته سنگ مهربان

سلام به چشمون زیبا و خواب‌ آلوی بچه‌های ناز و دوست‌داشتنی خودم. فکر کنم کم‌کم دارین آماده میشین تا برین بخوابین. خب بچه‌ها! من هم زیاد وقت شما گل‌های باغ زندگی رو نمی‌گیرم. راستی بچه‌ها من امشب از آسمون پرستاره قصه‌ها، یه قصه رو براتون چیدم و آوردم تا براتون تعریف کنم. حالا اگه دوست دارین بریم سراغ قصه‌مون:
روزی روزگاری توی جنگل سبز و زیبایی، چند تا طوطی ناز و خوشگل کنار هم زندگی می‌کردن. اون‌ها همیشه توی آسمون آبی پرواز می‌کردن. از این‌طرف جنگل به اون طرف جنگل سر می‌زدن. یه روز همین‌طور که اون‌ها روی شاخه یه درختی نشسته بودن و داشتن با هم صحبت می‌کردن، یه دفعه یه زاغ سیاه که همون نزدیکی‌ها زندگی می‌کرد، اون‌ها رو دید. زاغ تا چشمش به طوطی‌ها افتاد، گریه‌اش گرفت. اون  بدون این که حرفی بزنه، از لونه‌اش پرواز کرد و به‌ طرف آبشار بلند وسط جنگل رفت. زاغی دلش نمی‌خواست کسی گریه‌اش رو ببینه. برای همین هر وقت دلش می‌گرفت، یه گوشه‌ای می‌نشست و با قطره‌های آب صحبت می‌کرد.
اون روز هم وقتی زاغی دلش گرفت، همون کار رو کرد. کم کم به آبشار رسید. روی تخته سنگی نشست، به آبشار نگاه کرد و شروع به صحبت کرد.
زاغی: خدایا ... خداجونم ... آخه چرا ... چرا ...؟!
اون همین چند کلمه رو گفت و ساکت شد. قطره‌های آب که داشتن با هم بازی می‌کردن، تا صدای زاغی رو شنیدن پرسیدن: زاغی چی شده؟! چرا گریه می‌کنی؟!
زاغی با گوشهٔ پَرِش اشکاش رو پاک کرد و گفت: هیچی ... هیچی ... دارم با خدا صحبت می‌کنم، شما بازی کنین!
قطره‌ها که این حرف رو شنیدن، به همدیگه نگاهی کردن و به بازی خودشون ادامه دادن. زاغی پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و ادامه داد: خدای مهربون من؛ چرا طوطی‌‌ها بال‌های رنگارنگ دارن ولی من ندارم؟
چرا اون‌ها این همه دوست صمیمی دارن ولی من نه ندارم؟ چرا همه با اون‌ها بازی می‌کنن، ولی کسی با من بازی نمی‌کنه؟!
سنگ پیری که کنار آبشار بود و به حرف‌های زاغی گوش می‌داد، با صدای بلند خندید. زاغی که متوجه خنده سنگ پیر شد، با ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت: چرا می‌خندی؟! نکنه به حرف‌های من می‌خندی؟!
تخته سنگ پیر: بله دارم به حرف‌ها و رفتارت می‌خندم!
زاغی: مگه من چی گفتم؟!
تخته سنگ پیر: تو خیلی از چیزها رو نمی‌دونی! تو خیال می‌کنی طوطی‌ها خوشبختن؟!
زاغی: آره... اون‌ها هم زیبا هستن، هم خوشبخت.
تخته سنگ پیر: دوست داری تو هم مثل اون‌ها باشی؟!
زاغی: بله که دوست دارم! آخه اون‌ها پرهاشون خیلی خوشگل و قشنگه؟
تخته سنگ پیر: تا حالا به دور و برت دقت کردی؟! یه لحظه به پشت سرت نگاه کن!
زاغی به پشت سرش نگاهی کرد. یه مرد رو دید که یه تور بزرگ رو روی زمین پهن کرده و خودش هم  پشت یه درخت قایم شده! اون با ترس به طرف تخته سنگ پیر اومد و پشت اون قایم شد.
تخته سنگ که دید زاغی خیلی ترسیده، خندید و به زاغی گفت: پاشو! پاشو! اون شکارچی به تو کار نداره! اون اومده تا طوطی‌ها رو شکار کنه. اون بعد از این که اون ها رو شکار کرد، همه شون رو توی یه قفس می اندازه، بعد هم اون ها رو  می‌فروشه.
زاغی تا این رو شنید، به تخته سنگ پیر نگاهی کرد و گفت: من برم تا به طوطی‌ها خبر بدم که شکارچی چه قصدی داره؟
اما هنوز پرواز نکرده بود که دید همه طوطی‌ها پاهاشون توی تور مرد شکارچی گیر کرده و نمی تونن پرواز کنن. مرد شکارچی اومد، تک تک طوطی‌ها رو گرفت و داخل قفس فلزی که کنارش بود انداخت.
زاغی که این صحنه رو دید، خیلی ناراحت شد. تخته سنگ که دید اون دوباره داره  گریه می‌کنه، ازش پرسید: چرا داری گریه می‌کنی؟!
زاغی به تخته سنگ نگاه کرد و گفت: من دارم دوستام رو از دست میدم! میشه بهم کمک کنی؟!
تخته سنگ یه کمی فکر کرد. بعد یه کاغذی رو از داخل جیبش درآورد و روی اون چیزی نوشت. اون رو به دست زاغی داد و ازش خواست تا به طرف عقاب تیز چشم بره، ماجرا رو براش تعریف کنه و این نامه رو بهش بده.
بعد از چند دقیقه یه دفعه زاغی به همراه عقاب تیزچشم از راه رسیدن. عقاب با سرعت به طرف مرد شکارچی رفت. شکارچی بیچاره تا چشمش به اون افتاد، خیلی ترسید و شروع به فرار کرد. اون حتی قفس طوطی‌ها رو هم با خودش نبرد.
وقتی شکارچی حسابی دور شد، زاغی به سراغ قفس رفت و طوطی‌ها رو نجات داد.
بعد هم به طرف عقاب تیزچشم و تخته سنگ پیر اومد و ازشون تشکر کرد. تخته سنگ به زاغی نگاهی کرد و خندید. بهش گفت: باز هم دوست داری که یه طوطی باشی؟!
زاغی که حسابی به اشتباه خودش پی برده بود، سرش رو پایین انداخت. بعد هم با صدای بلند گفت: خدایا شکرت که من طوطی نیستم.
بله بچه‌های نازنین، خدای مهربون هر کدوم از ما انسان‌ها رو به یه شکل و یه رنگی آفریده. به هر کدوم از ما هم یه نوع استعداد داده که باید قدرش رو بدونیم. هیچ وقت نباید ناشکری کنیم و همیشه هم باید قدردان خدا و الطافش باشیم. امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدا یار و نگهدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 12 =
*****