قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمتهای متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل میکند. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت سیدالشهداء است.
قصه شب | به نام خدای خوب و مهربون / خدای شهیدای تو آسمون
دوستهای خوبِ قصه شب سلام، شبتون بخیر و سلامتی. امیدوارم امشبم همراه هم یه ماجرای قشنگ و شنیدنی از حلما کوچولوی قهرمان رو بشنویم. تا اینجا که خیلی برای من لذت بخش بوده، منتظرم بدونم که آخر اون شب پرماجرا، یعنی شب دهم محرم، به کجا میرسه، پس خوب گوش بدید تا براتون تعریف کنم.
حلما و مامانش داشتن میرفتن توی خیمه خودشون که یهو بابا سررسید و از یه اتفاق خبر داد، انگار حضرت زینب نگران چیزی بودن.
حلما و مامانش هم از ناراحتی بابا، نگران شدن. درهمین حال یهو حبیب از پشت سر، بابای حلما رو صدا زد و بابا زود همراهش رفت. شب عجیبی بود، خیلی ساعتها کند و یواش میگذشت. حلما و مامان رفتن توی خیمه و منتظر برگشتن بابا موندن، خیمه اونها نزدیک خیمه خواهر امام حسین بود.
بعد از چند دقیقه صدای پای یاران و دوستان اباعبدالله که حبیب جمعشون کرده بود به گوششون رسید، امام حسین داخل خیمه خواهرشون بودن. همه پشت خیمه حضرت زینب جمع شدن. حلما کوچولو منتظر بود تا ببینه چی میشه. یواشکی از بین شکاف کوچیک خیمه، اونها رو تماشا میکرد.
مهتاب میتابید و دشت ساکت بود، دختر کوچولوی قصه ما آروم از مامان پرسید: مامان جون! یعنی چی شده؟ حبیب و بقیه چرا پشت خیمه حضرت زینب جمع شدن؟ بابا نگران چی بود؟
مامان همین طور که داشت برادرهای کوچولوی حلما رو توی رختخواب میخوابوند، گفت: عزیزم! تنهایی و مظلومیت امام حسین داره هر لحظه بیشتر میشه. یادته وقتی از مکه راه افتادیم چند صد نفر همراه ما بودن؟ دیدی چه کاروان بزرگی داشتیم؟ همهشون وقتی دیدن که امام حسین محکم و جدی میخواد جلوی یزید بایسته، ترسیدن و جا زدن. هر کدوم به یه بهونهای فرار کردن و امام حسین رو تنها گذاشتن.
هروقت یکیشون میرفت، من نگرانی و غصه رو توی چشمهای زینب کبری میدیدم؛ از اینکه برادرش داره تنها و تنهاتر میشه، اونم غمگین وغمگینتر میشد. نزدیک غروب شنیدم که با نگرانی از وفاداری همین یارهای باقی موندشون میپرسیدن؛ میخواستن بدونن همینهایی که موندن مورد اعتماد هستن؟! امام حسین رو تنها نمیذارن؟ مثل اینکه این نگرانی به گوش حبیب رسیده...
همین موقع بود که حبیب با صدای بلند گفت: ای دختر امیرالمومنین، خبردار شدم از ما مطمئن نیستید! این همه ما رو ناراحت کرده. ما وقتی از شهر و روستای خودمون برای یاری امام و رهبرمون بیرون اومدیم، به خدای خودمون قول دادیم تا پای جونمون از دین خدا، پسر پیامبر و خونواده اش دفاع کنیم؛ شما اصلا نگران نباشید ما اگه هزاران بارهم بمیریم و زنده بشیم، بازم دست از امام خودمون برنمیداریم. فردا صبح این رو به شما ثابت میکنیم، تا وقتی ما زنده هستیم، اجازه نمیدیم یه نفر از خونواده شما به میدون جنگ بره. تمام زندگی ما فدای سر شما و برادرتون، خیالتون راحت، ما هستیم.
حلما تا این حرفها رو شنید خوشحال شد. رو کرد به مامانش و آروم گفت: مامان جون چقدر حبیب شجاع و قویه، خوش به حال دوستهای امام حسین که انقدر شجاعن، خدا رو شکر که بابای منم جزو یارهای امام حسینه.
منم از امشب دیگه از هیچی نمیترسم. فقط میخوام هرکاری از دستم برمیاد برای تنها نموندن اباعبدالله انجام بدم، منم میخوام مثل حبیب یار شجاع و نترس امامم باشم، از الان دیگه فرمانده من امام حسینه.
مامان که از حرفهای شجاعانه حلما خیلی خوشحال شده بود، دستهاش رو باز کرد و دخترش رو بغل کرد، صورتش رو بوسید و گفت: خیلی بهت افتخارمیکنم دخترم، تو دیگه حلمای اول سفر نیستی؛ خیلی قویتر و خانمتر شدی، باورم نمیشه انقدرقشنگ و شجاعانه حرف میزنی.
حلما: آره مامان جون! من توی این چند ماه خیلی چیزها یاد گرفتم، جواب خیلی از سوالهام رو از زبون امام حسین، حضرت عباس و شما و بابا شنیدم. همش فکر کردم و تصمیمم رو امشب گرفتم. من دیگه نمیخوام به مدینه برگردم، میخوام پیش امام حسین باشم، میخوام حضرت زهرا، امام علی و پیامبر خدا از من راضی باشن، چون میدونم کاری که امام حسین میکنه، کاریه که خدا خیلی دوست داره.
بله عزیزهای دلم، حرف های قشنگ و شجاعانه حلما رو شنیدید، امیدوارم قصه شب حلما و شب دهم محرم تا اینجا براتون جالب بوده باشه، پس تا فرداشب و ادامه این قصه شب پرماجرا، خدانگهدار.