![قصه کودکانه حمید، پسر خجالتی و کم حرف کلاس قصه کودکانه حمید، پسر خجالتی و کم حرف کلاس](https://btid.org/sites/default/files/media/image/25_31.jpg)
بسمه تعالی
سلام سلام صد تا سلام
هزار و چهارصد تا سلام
سلام به روی ماهتون
به گرمی نگاهتون
به قلب پاک و صافتون
به موهای سیاهتون
سلام بگو تا که دلت وا بشه
روی لبات شکوفه پیدا بشه
سلام کوچولوهای ریزه میزه، چطورین نازنینهای من، حالتون خوبه؟
بازم یه شب دیگه، با یه قصه دیگه خدمت شما عزیزان رسیدم، اسم قصه امشبمون هست: «من به همه احترام میذارم»:
بریم سراغ قصه:
توی یه مدرسه زیبا و یه کلاس کوچیک، چند تا پسر بچه شاد و شیطون بودن که همیشه سعی میکردن تا فرصتی به دست میارن، کلاس رو به هم بریزن و همهجا رو شلوغ کنن. توی این کلاس پسری بود بنام«حمید»، که هم خیلی خجالتی بود و هم خیلی کم حرف. اون اصلاً از کارها و شلوغی دوستاش خوشش نمیاومد.
دوستای حمید که این اخلاقش رو میدونستن، همیشه سعی میکردن اون رو اذیت کنن و بعد هم بهش بخندن. اونها حتی گاهی بیرون از مدرسه هم سر به سر حمید میذاشتن یه روز که همه از مدرسه بیرون اومده بودن و به خونه میرفتن، اونها کلاه حمید رو از سرش برداشتن و بعد به سمت همدیگه پرتاب میکردن. بعدش هم کلاه اون رو روی زمین انداختن و دوون دوون از اون دور شدن. حمید که خیلی از شوخی دوستاش ناراحت شده بود، کلاهش رو از روی زمین برداشت و به راه خودش ادامه داد.
یه روز که مثل همیشه بچهها به کلاس اومده بودن و داشتن شلوغ میکردن، ناگهان در کلاس باز شد و آقا معلم وارد شد. اون چند تا کتاب و پاکت رنگی دستش بود. خیلی آروم به سمت میز سبز رنگی که یه گوشه کلاس بود، رفت. روی صندلی نشست و گفت: بچهها من امروز تصمیم دارم تا از همه شما امتحان بگیرم. بچهها که حسابی ترسیده بودن، به هم نگاه میکردن.
همه نگران بودن و سعی میکردن تا خودشون رو پشت سر نفر جلویی قایم کنن. اما آقا معلم بدون این که به بچهها نگاه کنه، از روی دفترش، اسم بچهها رو میخوند و از اوشون سؤال میکرد.
هیچ کس توی کلاس نتونست درس رو خوب جواب بده و از عهده امتحان بربیاد. برای همین فقط خجالتزده به صورت آقا معلم نگاه میکردن.
آقا معلم که خیلی ناراحت شده بود، به بچهها نگاهی کرد و پرسید: چرا درس نخوندید؟! مگه شما دانشآموز نیستین؟!
همه بچهها سرهاشون رو پایین انداخته بودن که یه دفعه حمید از سرجاش بلند شد و گفت: آقا اجازه! شما که از همه سؤال نکردین؟ میشه از من هم درس رو بپرسین؟
آقا معلم به حمید نگاهی کرد و بعد هم شروع کرد به سؤال کردن. اون هرچی میپرسید، حمید با خونسردی جواب میداد.
آقا معلم که خیلی خوشحال شده بود به حمید نگاهی کرد و گفت: دیگه کی میتونه درس رو جواب بده؟!
بچهها همه سرهاشون رو پایین انداختن، آقا معلم به حمید گفت: من میخوام یه جایزه خوب بهت بدم، تو چه جایزهای رو دوست داری؟
حمید به دوستاش نگاهی کرد و خندید. بچههایی که حمید رو اذیت کرده بودن، میدونستن که اون الآن از ازشون انتقام میگیره. ولی حمید به معلم نگاه کرد و گفت: آقا میشه همه دوستام رو ببخشید. من قول میدم که همه اونها درسهاشون رو با دقت بخونن و دفعه بعد همشون نمره خوب بگیرن.
آقا معلم که از درخواست حمید تعجب کرده بود، خندهای کرد و گفت: فقط این بار، اون هم به خاطر تو، اینها رو میبخشم.
از شنیدن این حرف آقا معلم، بعضی از بچهها به فکر فرو رفتن، آخه اونها همیشه حمید رو مسخره میکردن و بهش میخندیدن، اما الآن با دیدن این کار حمید حسابی شرمنده شدن.
زنگ کلاس که خورد بچهها همه دورحمید جمع شدن و به خاطر کارهای بدی که کرده بودن، ازش عذرخواهی کردن.
بله دوستای خوب من، گاهی ما دوستها و اطرافیهامون رو مسخره و اذیت میکنیم. ولی باید بدونیم همه کسایی که دور و بر ما هستن، احترام دارن، ما حق مسخره کردن اونها یا اذیت کردنشون رو نداریم.
دوستای گلم، همیشه یادتون باشه که بچه خوب و زرنگ هیچ وقته هیچ وقت دوستاش رو اذیت نمیکنه، بلکه همیشه بهشون کمک میکنه.
امیدوارم شما عزیزای دلم، هر کجا که هستین شاد باشین و قدر دوستهای خوبتون رو بدونین. تا یه قصه دیگه همه شما رو به خدای بزرگ میسپارم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه
امید دیدارتون
... بچه ها که حسابی ترسیده بودن به هم نگاه کردن. بعضی از اون ها به زور آب دهانشون رو قورت می دادن، آخه می دونستن آقا معلم اصلاً با بچه ها شوخی نمی کنه.
همه نگران بودن و سعی می کردن تا خودشون رو پشت سر نفر جلویی قایم کنن تا آقا معلم اون ها رو نبینه. اما آقا معلم بدون این که به بچه ها نگاه کنه، از روی دفتر حضور و غیاب، اسامی بچه ها رو می خوند و از اون ها سؤال می کرد.
خیلی از بچه ها نمی تونستن درس هاشون رو جواب بدن و خجالت زده به آقا معلم نگاه می کردن،
هیچ کس توی کلاس نتونست درس رو خوب جواب بده و از عهده امتحان بربیاد...