قصه کودکانه و آموزنده ی زخم زانوی محسن کوچولو

07:30 - 1400/12/18

سلام و صد سلام به دوست‌های ناز و عزیزم. راستی بچه‌ها حال و احوالتون چطوره؟! باز هم با یه فضا پیمای خیالی، به آسمون قصه ها رفتم و  از بین ستاره‌های زیبای قصه، یه قصه رو چیدم و به زمین آوردم تا برای شما دوستای خوبم تعریف کنم. خب بچه‌ها حاضرین به سراغ قصه‌مون بریم؟! پس خوب گوش کنین:
روزی روزگاری پسری بود بنام«محسن». اون به همراه مادر بزرگ پیرش توی یه خونه روستایی زندگی می‌کرد.

قصه کودکانه و آموزنده ی زخم زانوی محسن کوچولو

سلام و صد سلام به دوست‌های ناز و عزیزم. راستی بچه‌ها حال و احوالتون چطوره؟! باز هم با یه فضا پیمای خیالی، به آسمون قصه ها رفتم و  از بین ستاره‌های زیبای قصه، یه قصه رو چیدم و به زمین آوردم تا برای شما دوستای خوبم تعریف کنم. خب بچه‌ها حاضرین به سراغ قصه‌مون بریم؟! پس خوب گوش کنین:
روزی روزگاری پسری بود بنام«محسن». اون به همراه مادر بزرگ پیرش توی یه خونه روستایی زندگی می‌کرد. اون از این که مجبور بود همیشه حواسش به مادر بزرگش باشه، خیلی ناراحت میشد. اون مادر بزرگ رو یه آدم غرغرو می‌دونست. مامان و بابای محسن وقتی دیده بودن که مادربزرگ تنهاست و کسی نیست تا پیشش بمونه، تصمیم گرفته بودن تا محسن رو پیش مامان بزرگ بذارن. اینجوری هم می‌تونست بازی کنه و هم حواسش به مادر بزرگش باشه.
محسن از این تصمیم بابا و مامانش اصلاً خوشحال نبود. همیشه به مامانش می‌گفت: چرا من باید اینجا بمونم؟! چرا مبینا رو پیش مادربزرگ نمی‌ذارین؟!
مامان: آخه مبینا خیلی کوچولوست. ولی تو الآن بزرگی! تازه بابا  اسباب‌بازی‌هات رو هم برات آورده تا اینجا بیکار نباشی. ما آخر هر هفته میاییم و بهتون سر می‌زنیم.
بعد از این حرف هم به طرف ماشین رفت و سوار شد. محسن به همراه مادربزرگش جلوی در ایستاده بود و به ماشین نگاه می‌کرد که هر لحظه ازشون دورتر میشد.
محسن همین‌طور به ماشین نگاه می‌کرد که یه دفعه شنید مادربزرگ داره اون رو صدا میزنه: محسن... محسن جان... میری نانوایی!
محسن یه نگاهی به مادربزرگش کرد و به طرف نانوایی روستا حرکت کرد. توی راه همه‌اش به این فکر می‌کرد که چیکار کنه تا مادربزرگش از دستش خسته بشه. یه دفعه یه چیزی به ذهنش رسید. اون به جای این که به طرف نونوایی بره، به طرف مغازه‌ای که سرکوچه مادربزرگ بود رفت و یه مقداری خوراکی خرید. بعدش از اون جا به طرف چشمه‌ای که وسط یه باغ بود رفت و روی زمین نشست. محسن مشغول تماشای چشمه و خوردن خوراکی‌ها شد. اون کم کم خوابش گرفت. همونجا روی زمین دراز کشید و خوابید. بعد از یکی دو ساعت از خواب بیدار شد، گوشی موبایل رو از جیبش درآورد و بهش نگاه کرد . محسن از جاش بلند شد و آروم آروم به طرف خونه مادربزرگ به راه افتاد. وقتی به جلوی در خونه رسید با تعجب دید مادربزرگ جلوی در ایستاده و نگرانه!
مادربزرگ: محسن! کجا بودی؟ چرا دیر اومدی؟ چرا نون نگرفتی؟
محسن یه کمی مِن مِن کرد و گفت: نونوایی شلوغ بود، وقتی نوبت من شد، نون تموم شد.
 اون این حرف رو زد و وارد خونه شد.
کم کم شب شد. محسن که حوصله‌اش سر رفته بود، لپ تاپ رو روشن کرد و شروع به تماشای فیلم کرد. مادر بزرگ با یه سینی چای وارد اتاق شد و  اون رو کنار محسن گذاشت.
مادربزرگ: این هم یه لیوان چای داغ برای نوه گلم!
محسن به لیوان چای نگاهی کرد و دوباره مشغول تماشای فیلم شد. یه دفعه در خونه به صدا دراومد. مادربزرگ به محسن نگاهی کرد و ازش خواست تا در رو باز کنه. محسن غرغرکنان از جاش بلند شد و به طرف در حیاط رفت. اون که دوست داشت سریع برگرده و فیلمش رو ببینه، دوون دوون به سمت در رفت و بعد از این که در رو باز کرد و جواب داد وقتی خواست به طرف اتاق برگرده یه اتفاق بدی افتاد.
محسن همین که در حیاط رو بست و  سریع شروع به دویدن کرد، ناگهان پاش به گلدون کنار حیاط خورد و محکم به زمین افتاد. زانوی محسن زخمی شد. مادربزرگ که از پشت پنجره به داخل حیاط نگاه می‌کرد تا این ماجرا رو دید سریع خودش رو به محسن رسوند و اون رو از روی زمین بلند کرد. زانوی محسن خیلی درد می کرد. اون لنگان لنگان و به کمک مادربزرگ خودش رو به اتاق رسوند.
مادربزرگ با پارچه تمیزی زانوی اون رو بست. بعد هم سر محسن رو به دامن گرفت و با دست های مهربونش اون رو نوازش کرد. کم کم محسن همونجا خوابش برد.
محسن هرچند لحظه یکبار بیدار میشد و میدید که مادربزرگ بالای سرش نشسته و داره براش دعا می‌کنه. همین اتفاق ساده باعث شد تا محسن بفهمه مادربزرگ چقدر اون رو دوست داره. اون تصمیم گرفت از این به بعد به مادربزرگش بیشتر کمک کنه.
بله دوستای کوچولو و گل من! بعضی وقت‌ها ما از شیطون می‌خوریم و به جای خوش اخلاقی و خوش رفتاری با بزرگترهامون، اون‌ها رو از خودمون می‌رنجونیم. امیدوارم هیچ کدوم از شما کوچولوهای نازنین اینجور اخلاقی نداشته باشین و به همه بزرگترهاتون احترام بذارین .
خب دختر خانم های حرف گوش کن و آقا پسرهای مؤدب این قصه چطور بود؟! امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. الآن دیگه پلک‌های ناز و خوشگلتون رو   روی هم بذارین و بخوابین. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، همه شما مهربون‌ها رو به خدای بخشنده و مهربون می‌سپارم. خدا یار و نگهدار همه شما دوستای مهربونم.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 1 =
*****