... علی همیشه به مامانش می گفت: چرا ما نباید مثل بابای احسان یه خونه با حیاط بزرگ داشته باشیم؟! چرا باید خونه ما اینقدر کوچیک باشه؟ چرا من مثل احسان وسایل بازی شیک و باکلاس ندارم.
احسان پسرخاله علی بود و باباش صاحب یه کارخونه بزرگ تولیدی بود. اون یه دوچرخه خوشگل داشت که همیشه با اون بازی می کرد و گاهی هم که حوصله دوچرخه سواری نداشت به سراغ دستگاه پلی استیشن 4 که داشت می رفت و با اون بازی می کرد ولی بابای علی یه مغازه کوچیک خوار بار داشت...
![قصه کودکانه و آموزنده من خوشبخت ترین پسر دنیا هستم قصه کودکانه و آموزنده من خوشبخت ترین پسر دنیا هستم](https://btid.org/sites/default/files/media/image/04_25.jpg)
بسمه تعالی
به نـام خداوند رنگین کمـان خداوند ماه و شب و آسمان
خدایی که از بوی گل بهتر است هم از نور و باران صمیمیتر است
به نام خداوند مهر و وفا خداوند روزی ده با صفا
سلام...سلام مهربونا، آقا پسرها و دختر خانومها، خوبین؟
امیدوارم هرکجا که هستین، خوب و خوش و سلامت باشین. باز با یه قصه جذاب دیگه پیش شما اومدم، پس خوب گوش کنین:
روزی روزگاری پسری بنام علی به همراه بابا و مامان مهربونش و دو تا داداش کوچولوش توی یه خونه زیبا و کوچیک زندگی میکردن. علی همیشه به مامانش میگفت: چرا ما نباید مثل بابای احسان یه خونه با حیاط بزرگ داشته باشیم؟! چرا باید خونه ما اینقدر کوچیک باشه؟ چرا من مثل احسان وسایل بازی شیک و خوشکل ندارم؟
احسان پسرخاله علی بود و باباش صاحب یه کارخونه بزرگ بود. اون یه دوچرخه خوشگل داشت که همیشه باهاش بازی میکرد. بعضی وقتها که حوصله دوچرخه سواری نداشت، به سراغ دستگاه پلی استیشنش میرفت و با اون بازی میکرد.
یه روز که مثل همیشه علی داشت غرغر میکرد، یه دفعه باباش که توی اتاق بود صدای اون رو شنید. اون رو صدا زد و بهش گفت: علی جان پسرم میشه بیای؟
علی به طرف اتاق باباش رفت. بعد از این که در زد و اجازه گرفت، وارد اتاق شد.
بابای علی که میدید پسرش خیلی ناراحته، با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: چی شده پسرم؟ چرا اینقدر ناراحتی؟!
علی هم هر چیزی که توی دلش بود رو به باباش گفت. بابای علی وقتی حرفهای پسرش رو شنید، یه کمی فکر کرد و گفت: بله... حرفهات درسته. ولی پسرم تو خیلی از چیزها رو نمیدونی!
علی که فکر میکرد باباش داره الکی یه چیزی میگه تا اون رو ساکت کنه، به حرف باباش خندید و گفت: اگه تو هم مثل بابای احسان کار و تلاش میکردی، الآن ما هم یه خونه بزرگ داشتیم و من هم میتونستم یه پلی استیشن خوب بخرم. اما تو تنبلی کردی!
بابای علی که اصلاً انتظار شنیدن این حرف رو از پسرکوچولوش نداشت، بهش نگاهی کرد. سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.
چند روزی از این ماجرا گذشت. یه روز که علی همراه مامان و بابا و دو تا داداشش به خونه خالهاش رفته بودن، علی با اصرار زیاد خونه خالهاش موند و به خونه برنگشت.
علی که همیشه دوست داشت مثل احسان یه اتاق داشته باشه، وقتی اون شب خونه خاله موند، با احسان وارد اتاقش شد. رو به احسان کرد و گفت: احسان خوش به حالت!
تو هم اتاق بزرگی داری، هم وسایل بازی خیلی باحالی داری. ولی من یه دوچرخه قدیمی و داغون دارم. تو خیلی خوشبختی!
احسان خندهای کرد و گفت: اتفاقاً هیچ کدوم از این ها خوشبختی نیست! اگه فکر می کنی دارم دروغ میگم چند روزی بیا با ما زندگی کن.
ساعت حدود ده و نیم شب بود و کم کم اونها باید میخوابیدن. احسان به علی گفت: دوست داری روی تخت من بخوابی؟
علی که آرزو داشت یه شب روی تخت نرم و قشنگ احسان بخوابه، خیلی خوشحال شد. بهش گفت: باشه... باشه... هر جور راحتی! اون توی دلش به کار احسان میخندید و میگفت: این پسر چرا قدر چیزی رو که داره نمیدونه؟ حالا وقتی فردا بیدار بشه، میفهمه چه اشتباهی کرده که تخت به این نرمی رو ول کرده و روی زمین خوابیده!
صبح شد و خورشید خانم همهجا رو روشن کرد. وقتی علی و احسان بیدار شدن، دیدن که بابا و مامان احسان سرکار رفتن. هیچ کسی توی خونه نبود. خونه ساکت ساکت بود. اون ها بعد از این که صبحونه خوردن، از جاشون بلند شدن تا با هم بازی کنن، برای همین به طرف حیاط رفتن و شروع به دوچرخه بازی کردن ولی بعد از چند لحظه حوصله شون سر رفت. به طرف اتاق احسان برگشتن شروع به بازی با پلی استیشن کردن، ولی باز هم خسته شدن. علی که فکر میکرد چقدر احسان از اون خوشبخت تره، وقتی دید که احسان چقدر تنهاست و به غیر از چند تا وسیله بازی هیچ چیز دیگهای نداره دلش سوخت. آخه احسان نه برادری داشت و نه خواهری، خودش تنهای تنها بود. اون حتی اجازه نداشت تا از خونه بیرون بیاد و با بچههایی که داشتن توی خیابون بودن بازی کنه.
علی تازه فهمید که درسته تخت شیک و لباسهای گرون قیمت و یا حتی بابا و مامان پولداری نداره، ولی اون دو تا داداش مهربون و کوچولویی داره که نمیذارن هیچ وقت حوصلهاش سر بره. تازه هروقت هم که دوست داشت، میتونست با دوستاش بازی کنه. علی به خاطر همه چیزهای خوبی که داشت از خدا تشکر کرد. وقتی به خونه برگشت، به طرف بابا و مامانش اومد و اونها رو محکم توی بغل گرفت. اون از حرفهایی که زده بود، از اونها معذرت خواهی کرد.
بله دوستای کوچولو و مهربون من، گاهی ما حواسمون به چیزهایی که خدا بهمون داده نیست. فکر میکنیم وسایلی که دیگران دارن، بهتر از ماست.
خدای بزرگ و مهربون توی قرآن کریم، در آیه بیستم سوره مبارکه طاها، به ما انسانها دستور داده که هیچ وقت چشممون دنبال مال و اموال دیگران نباشه. بلکه به اون چیزی که خدا بهمون عنایت کرده راضی باشیم.
خب دوستای مهربونم این قصه هم به پایان رسید و من باید خداحافظی کنم. امیدوارم از این قصه هم لذت برده باشین.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه
امید دیدارتون