توی یه مزرعه زیبا و سرسبز، حیوون های زیادی در کنار هم زندگی می کردن. گوسفند شجاع، گاوه پرزور، الاغ مهربون، خروس پرطلا و خانم پرحنا، موش موشی و اردک پَرسفید و هاپوی خال خالی. اون ها همه توی مزرعه مرد کشاورز به خوبی و خوشی زندگی می کردن.
بین این همه حیوون یه ببعیِ کوچولو بود که به همراه پدر مهربونش که همون گوسفند شجاع بود، زندگی می کردن. اون یه بره لوس و نازنازی بود و به همه چی ایراد می گرفت.
یه شب که بع بعی با باباش مشغول غذا خوردن بودن یه دفعه بابایی رو به اون کرد و گفت: ببعی پسرم! چرا غذات رو نمی خوری؟! نکنه دوستش نداری؟!...
بسمه تعالی
سلام دوستهای مهربونم. شکوفههای زیبا و خوشرنگ و زیبا. حال و احوالتون چطوره؟ باز با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقهای رو کنارتون باشم. امیدوارم از قصهمون لذت ببرین:
توی یه مزرعه زیبا و سرسبز، حیوونهای زیادی کنار هم زندگی میکردن. گوسفند شجاع، گاو پرزور، الاغ مهربون، خروس پرطلا و مرغ پرحنا.
موش موشی، اردک پَرسفید و هاپوی خال خالی هم بودن. اونها همه توی مزرعه یه مرد کشاورز به خوبی و خوشی زندگی میکردن.
بین این همه حیوون یه ببعیِ کوچولو بود که به همراه پدر مهربونش یعنی همون گوسفند شجاع، زندگی میکرد. اون یه بره لوس و نازنازی بود، به همه چی ایراد میگرفت.
یه شب که ببعی با باباش مشغول غذا خوردن بود، یه دفعه باباش بهش گفت: ببعی پسرم! چرا غذات رو نمیخوری؟! نکنه دوستش نداری؟!
ببعی انگار از غذایی که باباش درست کرده بود خوشش نمیاومد. بخاطر همین گفت: من از این غذا خوشم نمیاد. دوست دارم از اون غذاهایی که توی رستوران مزرعه هست بخورم. از این غذاهای بدمزه و بد شکل بدم میاد.
گوسفند شجاع(بابای ببعی): مگه تو میدونی اون غذاها چه مزهای دارن؟!
ببعی: نه! نمیدونم. ولی هر چی که هست، از غذای ما خوشمزهتره!
صبح با صدای خروس پرطلا، ببعی از خواب بیدار شد.
خیلی گرسنهاش بود. دوست داشت که یه غذای خوشمزه بخوره. به طرف آشپزخونه رفت و در یخچال رو که باز کرد. اما دید که همون غذای دیشب توی یخچاله.
ببعی که انگار بدجوری ناراحت شده بود، به یه گوشهای رفت و روی زمین نشست. اون دوست داشت تا یه خوراک علف حسابی و خوشمزه بخوره. آخه از وقتی که مامانش به سفر رفته بود، اون نتونسته بود یه غذای دلچسب بخوره.
همینجوری که چشماش رو بسته بود، یاد روزهایی میافتاد که مامانش برای اون غذاهای خوشمزه درست میکرد.
همین طور که ببعی توی خیالات خودش بود، یه دفعه یه صدایی رو شنید.
چشماش رو که باز کرد، خال خالی رو دید. خال خالی به ببعی نگاهی کرد و گفت: چی شده؟ چرا بی حال و بی رمقی؟ نکنه مریض شدی؟!
ببعی: نه مریض نیستم، فقط خیلی خیلی گرسنمه! چیکار کنم؟!
خال خالی: اگه میخوای من غذای خوشمزه دارم، برات بیارم؟
ببعی چشماش برقی زد و با لبخند گفت: بله که میخوام، گفتم که خیلی گرسنمه، حال چی داری؟!
خال خالی: یه تیکه استخوون خوشمزه دارم که یه کمی ازش رو خوردم، اگه میخوای بقیش مال تو باشه.
ببعی پوزخندی زد و گفت: خال خالی من که سگ نیستم تا بتونم استخوون بخورم! من یه گوسفند کوچولو هستم. باید علف بخورم.
خال خالی یه کمی فکر کرد و گفت: ببعی مگه بابات برات غذا درست نمیکنه؟ اون که آشپزی خیلی خوبی داره!
ببعی: درست میکنه، ولی من از غذاهای اون خوشم نمیاد. دوست دارم یه غذای خوشمزه بخورم.
خال خالی به اطرافش نگاهی کرد و گفت: چرا زنگ نمیزنی تا از رستوران مزرعه برات غذا بیارن؟
ببعی که این حرف رو شنید، یه فکری کرد. بعد با لبخند گفت: درسته... درسته... باید همین کار رو بکنم.
اون زنگ زد به رستوران مزرعه و غذای مورد علاقه اش رو سفارش داد. بعد از چند دقیقه یه پیک موتوری یه ظرف پر از خوراک علف برای اون آورد و رفت. ببعی که از دیدن خوراک علف خوشحال شده بود، بدون این که توجهی کنه، شروع به خوردن اونها کرد. چند دقیقه بعد هم ظرف خالی رو به خال خالی نشون داد.
ولی بچهها یه اتفاق خیلی بدی افتاد. می دونین اون چی بود؟!
بله! ببعی وقتی غذا رو خورد، یه دل درد شدید گرفت.
بابای ببعی وقتی فهمید، خودش رو با عجله به ببعی رسوند. وقتی اون رو بی حال دید، از خال خالی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟!
خال خالی هم تموم ماجرا رو برای گوسفند شجاع تعریف کرد. اونها سریع ببعی رو به درمانگاه نزدیک مزرعه رسوندن. خانم دکترِدامپزشک وقتی چشمش به ببعی افتاد و ماجرا رو فهمید دارویی به ببعی داد و ازش خواست تا یه مدتی استراحت کنه.
بله بچهها! خیلی از غذاهایی که توی بعضی از رستورانها یا پشت ویترینها هستن، واقعاً برای بدن ضرر دارن و نباید خورده بشن.
ببعی که تازه متوجه شده بود چه اشتباهی کرده، به سمت باباش رفت و اون رو بغل کرد. اون فهمید غذایی که توی خونه درست میشه، خیلی بهتر و سالمتر از غذاهای بیرونیه. تصمیم گرفت تا جایی که میتونه غذاهای بیرونی رو مصرف نکنه.بله دختر ها و پسرهای من، خیلی از بچهها غذاهایی رو که مامانهای مهربون با هزار زحمت درست میکنن رو نمی خورن. به جای اون ساندویچها و تنقلات رو از بیرون میخرن و از خوردنش لذت میبرن. ولی نمی دونن توی خیلی از این غذاها و ساندویچها موادی استفاده میشه که برای سلامتیشون اصلا خوب نیست.
بچهها غذای خوب و سالم انقدر مهمه که خدا هم توی قرآن به ما تاکید کرده تا حواسمون باشه چه چیزی رو به عنوان غذا انتخاب میکنیم.
خب بچهها این قصه هم به پایان رسید. امیدوارم تونسته باشم یه مطلب آموزنده و خوب بهتون یاد بدم. امیدوارم هر کجا که هستین سالم و تندرست و موفق باشین. شبتون بخیر. خدا نگهدار