قصه کودکانه؛ حرف‌های استخوون خسته به امین بازیگوش

09:22 - 1401/01/18

بسمه تعالی
سلام من به بچه‌ها    به بچه‌های باصفا
سلام کنید به همدیگه   آی بچه‌های باوفا
سلام دوست‌های ناز و کوچولوی من، ستاره‌های پرنور آسمون زندگی، گل‌های خوشبو و با طراوت باغ امید. حال و احوالتون چطوره؟ باز هم به لطف خدای مهربون من اومدم پیشتون، تا با هم به  باغ قصه بریم و از درخت‌های پر از قصه اون یه قصه رو جدا کنیم و با هم بخونیم و بشنویم.
حالا اگه موافقین بریم سراغ قصه:

قصه کودکانه و آموزنده حرف های جالب استخوون خسته به امین بازیگوش

بسمه تعالی
سلام من به بچه‌ها    به بچه‌های باصفا
سلام کنید به همدیگه   آی بچه‌های باوفا
سلام دوست‌های ناز و کوچولوی من، ستاره‌های پرنور آسمون زندگی، گل‌های خوشبو و با طراوت باغ امید. حال و احوالتون چطوره؟ باز هم به لطف خدای مهربون من اومدم پیشتون، تا با هم به  باغ قصه بریم و از درخت‌های پر از قصه اون یه قصه رو جدا کنیم و با هم بخونیم و بشنویم.
حالا اگه موافقین بریم سراغ قصه:
یکی بود یکی نبود، مثل همیشه بچه‌ها، غیر خدای مهربون خدای دیگه‌ای نبود. توی یه کلاس کوچیک که چند تا پسر بچه کوچولو بودن، یه پسری بنام امین بود که اصلا دوست نداشت با دوستاش بازی کنه.
تنها دوست‌های اون موبایل و کامپیوترش بودن. اینقدر با موبایل و کامپیوتر بازی کرده بود که دیگه چشماش به راحتی جایی رو نمی‌دید. دیگه مجبور شده بود تا عینک بزنه. آخه اون هر وقت از مدرسه می‌اومد کیف و کتابش رو یه گوشه‌ای میذاشت و به سراغ بازی می‌رفت.
اون حتی شب‌ها هم تا دیر وقت بیدار می‌موند و با کامپیوترش بازی می‌کرد. همیشه برای مدرسه رفتن دیر از خواب بیدار میشد. تعجب می‌کرد که دویتاش چطوری می‌تونن انقدر زود به مدرسه برن!! یه شب اتفاق عجیبی افتاد که باعث شد امین بفهمه چقدر کارش اشتباه بوده.
یه شب که اون خسته و کوفته از پشت میز کامپیوترش می‌خواست بلند بشه، دید نمی‌تونه. استخوون‌های کمر و گردنش خیلی درد گرفته بودن. اون با هر زحمتی که بود، از جاش بلند شد. ولی نمی‌تونست به راحتی راه بره. یهو یه صدایی شنید که خیلی ترسید.
آخه اون صدا رو تا حالا نشنیده بود. انگار که صدای یه پیرمرد خسته‌ بود.
استخوان: آخ...آخ...چقدر من درد دارم!
امین همش به دور و برش نگاه کرد، ولی کسی رو ندید. با ترس و لرز خودش رو به تختخوابش رسوند و پتوی خودش رو روی سرش کشید. اما انگار اون صدا زیر پتو هم اومده بود.
امین... امین... ببین چه بلایی سر من آوردی؟
امین: تتتوووو  کِکِکی هَهَهستی؟
استخوان: تو منو نمی‌شناسی؟! من استخوونتم. ببین چقدر درد گرفتم!
امین: استخوون من!
استخوان: بله من یکی از استخوون‌هاتم. تو هیچ‌وقت صدای ما رو نشنیدی. ما همیشه با تو صحبت می‌کردیم.
امین: کِی؟! مطمئنین با من صحبت می‌کردین؟! پس چرا من صدای شما رو نمی‌شنیدم؟!
استخوان: یادته چند وقت پیش استخوون پات تق و تق صدا می‌کرد؟!
اون صدای ما بود. داشتیم بهت می‌گفتیم که دیگه داریم مریض میشیم، ولی تو اصلاً به ما توجه نمی‌کردی! الآن هم که داری می‌بینی چقدر درد گرفتیم؟!
امین: چرا درد گرفتین؟!
استخوان: آخه تو به ما توجه نمی‌کردی. همیشه دنبال بازی با موبایل و کامپیوتر بودی.
امین: یعنی بازی من شما رو به این روز انداخت؟! مگه میشه؟!
استخوون: بله یکی از چیزهایی که ما رو به این روز انداخته و باعث شده تا ما مریض بشیم همین بازی‌هاست!
امین: آخه من بازی با موبایل و کامپیوتر رو خیلی دوست دارم و نمی تونم ازشون دل بکنم! به نظرت تو باید چیکار کنم؟
استخوون یه کمی فکر کرد و گفت: تو باید برای بازی کردن یه زمانی رو مشخص کنی مثلاً روزی دو ساعت! تازه تو یه کار بد دیگه هم انجام میدی!
امین: کار بد؟! چه کار بدی؟!
استخوون: تو خوب غذا نمی‌خوری، سبزی و میوه نمی‌خوری.
تو فقط چیپس، پفک، یا سوسیس و کالباس می‌خوری. اصلا می‌دونی چقدر نوشابه می‌خوری؟!
این‌ها همه باعث میشن تا ما ضعیف بشیم و بعد از یه مدت از بین بریم.
راستی! تو ورزش هم نمی‌کنی. از مدرسه که میای، شروع به بازی با لپ تاپ و موبایل می‌کنی. از پشت میزت تکون نمی‌خوری.
امین: استخوون خوبم حالا باید چیکار کنم تا شما سرحال باشین؟
استخوون لبخندی زد و گفت: سعی کن خوب غذا بخوری، میوه و سبزیجات بخوری، تو باید همیشه شیر بخوری تا ما استخوون‌ها قوی و قوی‌تر بشیم. سعی کن ورزش و نرمش کنی تا کلسیم شیر خوب جذب ما بشه و ما هم محکم و سفت بشیم.
امین که این حرف‌ها رو شنید، لبخندی زد و گفت: من بهتون قول میدم از این به بعد میوه و سبزیجات بخورم، شیر زیاد استفاده کنم و تا می تونم هر روز ورزش و نرمش کنم، تازه به غیر از این ها من سعی می کنم  دیگه زیاد با موبایل و کامپیوتر بازی نکنم و به جای اون با دوستام بازی کنم.
بله دوست‌های ناز و دوست داشتنی من، اگه ما به فکر استخوون‌ها و بدن خودمون نباشیم، خیلی زود اون‌ها رو از دست میدیم. کم کم بدنمون شروع به درد گرفتن می‌کنه، دیگه نمی‌تونیم بازی کنیم یا کارهایی که داریم رو انجام بدیم.
امیدوارم شما گل‌های ناز و کوچولو خوب به این قصه گوش داده باشین. سعی کنین  به فکر بدنتون باشین، حرف مامان و بابای مهربونتون رو گوش کنین و خوبِ خوب غذا بخورین.
خب بچه‌ها من دیگه باید برم. شما زود بخوابین تا صبح زود بیدار بشین و بتونین ورزش کنین. تا یه قصه دیگه و یه ماجرای دیگه، همه شما رو به خدای خوب و مهربون می‌سپارم. خدای یار و نگهدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 10 =
*****