روزی روزگاری سه تا خواهر و برادر بودن که توی یه خونه به همراه بابا و مامان مهربونشون زندگی می کردن. اسم اون ها مژگان،مینا و مهران بود. بابای اون ها کارمند بود. و مامانشون هم یه خانم خونه دار. مژگان خواهر بزرگتر بود و حدود دوازده سالش بود و مهران و مینا هم خواهر و برادر دو قلو بودن که نه سالشون بود. اون ها همگی درس می خوندن و وقتی هم از مدرسه میومدن به مامان توی کارهای خونه کمک می کردن.
مامان همیشه توی انجام کارها با بچه هاش مشورت می کرد. مثلاً اگه قرار بود یه مهمونی بیاد و مامان می خواست یه غذایی درست کنه از بچه ها می پرسید که چه غذایی بهتره تا اون رو درست کنه؟!
فصل تابستون از راه رسیده بود. یه روز که همگی کنار هم نشسته بودن و مشغول خوردن صبحونه بودن...
![قصه کودکانه و آموزنده من به قولم عمل می کنم قصه کودکانه و آموزنده من به قولم عمل می کنم](https://btid.org/sites/default/files/media/image/1003.jpg)
بسمه تعالی
سلام گل بهشته، اول هر صحبتی، سلام نباشه زشته
سلام دوستهای دلبند و بامزه و دوست داشتنی من. حال و احوال مهربونها و دلبندهای توی خونه چطوره؟ باز هم خدا خواست و تونستم از آسمون زیبا و پرستاره قصهها یه قصه دیگه براتون بچینم و بیارم، موافقین بریم اون قصه رو ببینیم و بشنویم؟ اسم قصه امروزمون هست: « من به قولم عمل می کنم» حالا بریم سراغ قصه جدیدمون:
روزی روزگاری سه تا خواهر و برادر مهربون به همراه یه بابا و مامان دوست داشتنیشون توی یه خونه زندگی میکردن. اسم اونها مژگان، مینا و مهران بود. بابای اونها کارمند بود، مامانشون هم یه خانم خونه دار. مامان همیشه توی انجام کارها با بچههاش مشورت میکرد. مثلاً اگه قرار بود یه مهمونی بیاد و مامان میخواست یه غذایی درست کنه، از بچهها میپرسید که چه غذایی بهتره تا اون رو درست کنه؟!
فصل تابستون از راه رسیده بود. یه روز که همگی کنار هم نشسته بودن و مشغول خوردن صبحونه بودن، مامان از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. اون بعد از چند لحظه به بچهها نگاه کرد و گفت: بچهها دوست دارین برای ناهار چه غذایی درست کنم؟
بچهها به هم نگاهی کردن و گفتن: مامان ما قورمه سبزی می خواییم.
مامان که این رو شنید لبخندی زد و قبول کرد. اون مشغول تهیه غذا شد. از بچهها هم خواست تا بعد از این که صبحونه رو خوردن، سفره رو جمع کنن.
بچهها خیلی دوست داشتن به مامان توی انجام کارهای خونه کمک کنن. برای همین از مامانشون خواستن تا به کارهاشون امتیاز بده. اینطوری میتونستن ببینن که کدوم یکی از اونها کارهاش رو بهتر انجام داده.
مهران رفت تا نون بگیره.
مژگان که از دو تا خواهر و برادر دیگهاش بزرگتر بود، گفت: رفت تا خونه رو جارو کنه و وسایل خونه رو مرتب کنه.
مینا هم قبول کرد تا ظرفها رو بشوره.
خلاصه هر کدوم مشغول کار خودشون شدن. چندروزی گذشت. بچهها هر کدوم کارهایی رو که به عهدهشون بود رو انجام دادن.
مامان هم که داور بود، به بچهها امتیاز میداد.
هر روز صبح مهران زود از خواب بیدار میشد و صورتش رو میشست. بعد سوار دوچرخه میشد و به نونوایی سر خیابون میرفت. چند تا نون میگرفت و به خونه برمیگشت.
مامان صبحونه رو آماده می کرد، مژگان و مینا هم به کمک هم وسایل صبحونه رو میآوردن. بعد هم جمع اونها رو جمع میکردن و ظرفها رو میشستن.
یه روز بعدازظهر مامان هر چی مهران رو صدا زد که بیاد و به نونوایی بره نیومد. آخه مهران توی کوچه مشغول بازی با دوستاش بود. کم کم هوا تاریک شد و بچهها به خونههای خودشون رفتن. مهران وارد خونه شد و به همه سلام کرد. مامان رو به مهران کرد و گفت: مهران چرا نونوایی نرفتی ؟! الآن چی بخوریم؟!
مهران: خب به من چه؟! چرا همیشه من باید برم نونوایی؟ خودتون می رفتین؟!
بعدش هم به طرف تلویزیون رفت و مشغول دیدن برنامههای اون شد.
مینا که داشت ظرفها رو میشست، تا این حرف رو شنید شیرآب رو بست و از آشپزخونه بیرون اومد. اون رفت و کنار مهران روی مبل نشست. اون وقتی دید که مهران کارش رو درست انجام نمیده، از کاری که میکرد، دست کشید. مامان به مژگان نگاهی کرد و ازش خواست تا حواسش به غذا باشه. بعد هم از آشپزخونه بیرون اومد و از مهران و مینا خواست تا به همراه اون به داخل حیاط برن. بچه ها به همراه مامان به طرف حیاط اومدن. مامان با انگشت به ساختمونی که داشتن روبروی خونشون میساختن اشاره کرد و بهشون گفت: بچهها! این ساختمون رو میبینین که دارن میسازن؟!
میدونین برای ساختن یه ساختمون زیبا و قشنگ به غیر از سیمان و گچ و آجر و ... چه چیز دیگهای لازمه؟!
مهران و مینا: نه!نمیدونیم!
مامان: بچهها برای ساختن یه خونه باید همه افرادی که میخوان یه ساختمون رو بسازن کارشون رو درست انجام بدن، و گرنه اگه قرار باشه هیچ کسی کاری انجام نده، اون ساختمون هیچ وقت درست نمیشه. توی خونه ما هم اگه قرار باشه ما کار خودمون رو خوب انجام ندیم و هرکسی اون کاری رو که برعهده گرفته درست انجام نده، کارهامون هیچ وقت انجام نمیشه.
بچهها که این حرف رو شنیدن، یه کمی فکر کردن، اونها از این که کارهاشون رو درست انجام نداده بودن، از مامان عذرخواهی کردن و قول دادن از این به بعد هر کاری رو که به عهده گرفتن خوب و درست انجام بدن.
بله دوستای خوب من، یه بچه خوب وقتی قولی میده، به قولش عمل میکنه. مثل شما بچههای خوب که هر وقت به مامان و بابای مهربونتون قولی میدین، سعی میکنین تا به قولتون عمل کنین. الآن هم خیلی آروم چشم های ناز و خوشگلتون رو ببندین و بخوابین. امیدوارم خواب های خوش ببینین.
من هم از شما بچههای خوش قول و باوفا خداحافظی میکنم. بچههای گلم شبتون بخیر و خدای یار و نگهدار شما.