همه‌چیز را می‌دانست

13:03 - 1400/05/03

خاطرات شهدا، شهدا چگونه بودند، رفتار شهدا با مردم، زندگی نامه شهدا، سایت زندگی نامه شهدا، شهیدان دفاع مقدس، زندگی نامه جالب یک شهید،

شهادت رضا چیزی نبود که قابل کتمان باشد. از همان قبل تولدش، از امام رضا فرزندی را خواسته بودم که درراه خدا فدا شود و خدا به عنایت امام رضا (ع) رضا را به من داده بود.
چند روز قبل از شهادتش باهم به عکاسی ارتش رفتیم. رضا شش قطعه عکس انداخت. پشت یکی را تاریخ زد ۱۲ بهمن ۱۳۶۱  امضا کرد و داد دستم. گفت: من شهید می‌شوم.
در آخرین مرخصی‌اش رفته بودیم تشییع یکی از دوستانش به نام شهید نادر شاکری نیا. رضا با نادر هم‌محلی و هم پایگاهی بود. هنگام تدفین، رضا چون می‌خواست لحظه تدفین را ببیند، رفت بالای درخت توت خشکیده‌ای در نزدیکی قبر و داشت گریه می‌کرد. در همان حالت به قبر خالی کنار نادر اشاره کرد و گفت: مادر جان! این قبر هم برای من است. حرفش را جدی نگرفتم.
خیلی نگذشت که رضا شهید شد و به همان جای مشخص‌شده بازگشت.
راوی: مادر شهید و برادر زعیم زاده
کتاب عارف ۱۲ساله؛ مادرانه‌های شهید رضا پناهی، نویسنده: سید حسین موسوی، ناشر: شهید کاظمی، چاپ دوم-زمستان ۱۳۹۸؛ صفحه ۱۳ و ۵۳ و ۵۵ و ۶۱٫

 

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
13 + 5 =
*****