قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه
با زور خودش رو بین لباسهای دیگِ جا داد و یه رختآویز خالی پیدا کرد و خودش رو روی اون انداخت، حسابی دلش گرفته بود، با ناراحتی داشت به چند ماه پیش فکر میکرد که یه برچسب خوشگل گرون قیمت روش زدهشده بود. پشت شیشه ویترین یکی از مغازههای لباسفروشی بالای شهر خودنمایی میکرد، یه لباس صورتیرنگ بسیار شیک و مجلسی، ولی حالا...
توی همین فکر بود که متوجه پچپچهای اطرافش شد و به خودش اومد. یه نگاهی به اطراف کرد و چشمش به پیراهنها و شلوارهای شیکی افتاد که مثل اون هر کدوم یه رختآویز پیداکرده بودن و خودشون رو روی اون پهن کرده بودن، اونها با تعجب بهش نگاه میکردن!
پیراهن صورتی به اونها نگاهی کرد و گفت: چیه؟ نکنه اتفاقی افتاده؟! ببخشید جای کسی روگرفتم؟! اصلاً حواسم نبود ببخشید حالم گرفته اس!
یکی از شلوارها خودش رو روی رختآویز تکونی داد و با یه لحن شوخ طبعانهای گفت: نه داداش! خیلی خوش اومدی! هر جا دوست داری آویزون شو!
صورتی یه نگاهی به شلوار کرد و با تعجب با خودش گفت: وای ببین این چقدر شیکِ! نکنِ این هم مثل من شده؟! نکنِ اینرو هم بنجل میدونه؟! بعد بلند گفت: ممنونم، شما چرا اینجایین؟!
پیراهنِ آبیرنگی با صدای ضعیفی گفت: آبجیها و داداشهای گلم به من اجازه میدین؟! بعد با زحمت خودش رو از بین شلوارها و پیراهنهای دیگِ بیرون کشید، رو به صورتی کرد و گفت: به همون خاطر که تو اینجایی؟ تو برای چی اینجایی ما هم به همون خاطر اینجاییم؟!
صورتی یه نگاهی کرد و با تعجب گفت: یعنی همه تون...!
- بله همهمون!
- شما که خیلی شیک و گرونین! ببین چقدر راحت ما رو کنار گذاشته!
- ناگهان در کمد لباس باز شد! یعنی چه اتفاقی میخواد بیفتِ؟! یه پیراهن یا شلوار دیگِ میخواد بین اینها بیاد و اسمش بشه لباس بنجل و قدیمی!
پسر جوانی بنام سهیل جلوی در کمد ظاهر شد، بله خودشِ صاحب همه این لباسها و شلوارها!
دستاش رو باز کرد و اونها رو با تمام وجود بغل کرد، با یه صدای سوزناکی گفت: ببخشید! واقعاً منو ببخشید!
صدای تلفن همراهش بلند شد، دستش رو توی جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو درآورد و یه نگاهی کرد: سلام، سعید!
صدایی از اون طرف گوشی میومد کِی بریم لباس بخریم؟!
- ببین سعید من بهاندازه کافی لباسدارم! دیگِ لباس نمیخوام! این لباسها رو دوست دارم، ظهری که مسجد بودم چشمم خورد به پوستری که توی حیاط مسجد چسبونده بودن، بدجور تنم لرزید و ترسیدم!
لباسها به هم نگاهی کردن و خیلی آروم و بدون اینکه سهیل متوجه بشه، گفتن: چی شده؟! اینکه عاشق خرید لباس بود؟! یعنی چی دیده؟!
سهیل همون طور که داشت با سعید صحبت میکرد، گفت: روی اون نوشته بود خدا افرادی رو که اسراف می
کنن دوست نداره! بعد زیرش توضیح داده بود مثلاً کسی که یه پیراهن یا شلوار داره که هنوز میشه استفاده کرد اگه بره یه پیراهن یا شلوار دیگه بخره و قبلیها رو کنار بندازه، این میشه اسراف و خدا اصلاً این فرد رو دوست نداره.
لباسها تا اینرو شنیدن خیلی خوشحال شدن و همدیگِ رو بغل کردن، اونها از اینکه دیگِ بنجل بهحساب نمیآمدن حسابی خوشحال بودن.
«إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ»(اعراف/31)
نظرات
××××