قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک ونوجوان ، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی،قصه شب آموزنده،قصه کودکانه 4ساله،قصه کودکانه،
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
نزدیک ظهر بود که سحر از مدرسه به خونه برگشت. به مادرش سلام کرد و به سرعت رفت تو اتاقش.
اتاقی که پراز اسباب بازی های قشنگ بود.عاشق اسباببازیهاش بود . یه کمد هم پر از اسباب بازی های کوکی داشت.
میمون کوکی، قورباغهی کوکی و چندتا اسباب بازی کوکی دیگه. همش با خودش میگفت : اگه یه روزی من نباشم، یا دیر به خونه بیام اسباب بازیهای قشنگ من از تنهایی دق میکنن. همینکه کنارشون میشینم و کوکشون میکنم، اونها از تنهایی درمیان. همینطور مشغول صحبت با اسباب بازیهاش بود، که صدای زنگ در خونه رو شنید. تا درب رو باز کرد، خیلی خوشحال شد. آخه بابابزرگش اومده بود.
سحر عاشق قصههای بابابزرگ خودش بود. شب موقع خوابیدن بابابزرگ برای گفتن قصه به اتاق سحر اومد.
بابابزرگ برای سحر شعر میخوند.
یه روز دلم گرفته بود ، کُنج اتاق نشستم با دلی پُر زغصه، زانو بغل گرفتم
اشکای دونه دونه، میریخت به روی گونه دلم که بیقرار بود ، هِی میگرفت بهونه
رفتم وضو گرفتم، رو به خدا نشستم گفتم خدا مهربونی، دردِ منو تو میدونی
پدر بزرگ همینطور مشغول خوندن شعر قشنگ خدا بود که سحر گفت: بابابزرگ! خدا همه آدمها رو دوس داره؟
پدر بزرگ با مهربونی گفت : بله عزیزم . معلومه که دوسشون داره. خدا عاشق همه بندههاشه.
سحر دوباره پرسید : بابابزرگ ، ما که خدا رو نمیبینیم، چجوری بفهمیم که دوسمون داره و به فکر ماست؟ اونکه مثل آدمها نیست که باما حرف بزنه !!!!!!!!!!! اگه کاری هم برا ما بکنه، ما که متوجه نمیشیم کار خدا بوده یا نه!!!!!!!
بابابزرگ چند لحظه فکر کرد و نگاهی به عروسک ها و اسباب بازی های اتاق انداخت و به سحر گفت: چه اسباب بازیهای قشنگی داری!
از چیدن اسباببازیهات معلومه که خیلی دوستشون داری.
سحر باخوشحالی گفت: آره من خیلی به اونها وابستهام. اون عروسک کوچولوها رو بیشتر از همه اونها دوست دارم.
سروقت بهشون غذا میدم، موقع خواب براشون لالایی میگم....،
پدربزرگ کمی فکر کرد و به سحر گفت: "آخه اینا که یه مشت اسباب بازیان، اصلا علاقهی تو رو نمیفهمن.! بهتر نیست انقدر خودت رو خسته نکنی؟!!!!!!!
اما بچه ها ...! سحر از این سوال پدربزرگ خیلی ناراحت شد. آخه سحر عاشق اسباببازیهاش بود، کلی خاطرات قشنگ با اسباب بازیهاش داشت، با حرفهایی که پدربزرگ زد، دلخور شد. فکر میکرد که پدربزرگ اصلا اسباب بازیهاش رو
دوست نداره!!!!!!!!
با عجله جواب داد: درسته که اونها هیچ حرکتی ندارن و اصلا نمیتونن با من حرف بزنن، اما من که دوستشون دارم. فکر میکنم همین کافی باشه! پدربزرگ وقتی صحبتهای سحر رو شنید، پاسخ داد : نوهی گلم! خدا همهی بندههای خوب خودش رو دوس داره.
درسته که ما خدا رو نمیبینیم و صداش رو نمیشنویم. اما اون که مارو میبینه. از آرزوهامون خبر داره. خدا پیامبران زیادی رو برای خوشبختی آدمها فرستاده.
خدا برای اینکه با ما حرف بزنه، به پیامبرش قرآن رو داده. پس دوستمون داشته. ماهم باید با خدا حرف بزنیم. حرف زدن ما با خدا همون نمازه که با خوندنش ازش تشکر میکنیم.
خدا تو دل همهی آدمها خونه داره. از همهی پدرو مادرها هم مهربون تره. حتی اگه غصهها و دردهامون رو هم به زبون نیاریم. خدا همهی اونها رو میدونه و مشکلات ما رو حل میکنه. سحر از اینکه شنید خدا خیلی مهربونه و همیشه مراقبش هست خوشحال بود.
پدربزرگ داشت بقیهی قصهاش رو میخوند که کم کم سحرکوچولو خوابش برد .