قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری

10:50 - 1400/09/08

قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری، قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری، قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری، قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری، قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری

قصه کودکانه و شنیدنی مسابقه دوچرخه سواری

بسمه تعالی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچ‌کس نبود. توی یه محله شلوغ و پرسر و صدا، یه پسربچه به همراه برادر و خواهرش زندگی می کردن. اسم این پسر« علی» بود. علی قصه ما وقتی خیلی کوچیک بود، تو یه تصادف پدر و مادرش رو از دست داد. از همون موقع، به همراه خواهر و برادر بزرگترش توی یه خونه نقلی زندگی می کردن. داداش علی با اینکه فقط بیست سالش بود، شب و روز کار می کرد تا خواهر و  برادر کوچیکترش بتونن راحت درس بخونن.
علی کوچولو می دونست برادرش حسین داره به سختی کار می کنه تا اون خوب درس بخونه، به خاطر همین اون هم، تموم تلاشش رو انجام میداد و درس می خوند. علی شاگرد اول مدرسه بود و از همون کلاس اول تا الآن که کلاس پنجم بود، بهترین نمرات رو می گرفت. مدیر مدرسه و همه معلم ها، علی رو دوست داشتن. خیلی از پدر و مادرها که بچه هاشون با علی هم کلاس بودن، به بچه‌های خودشون می گفتن باید مثل علی درس بخونن تا بهترین نمره ها رو بگیرن.
خلاصه دوستای گل من، این علی آقا هم اخلاقش خیلی خوب بود و هم درسش، ولی نمی‌تونست مثل خیلی از هم کلاسی هاش، لباس های شیک و گرون قیمت بپوشه. خیلی از لباس های علی، همون لباس های چند سال قبل برادر بزرگترش حسین بود که حالا کوچیک شده بود. زهرا خواهر بزرگتر علی اون ها رو اتو کرده بود و علی هم اون ها رو می پوشید.
خیلی از بچه هایی که با علی هم کلاس بودن، می دونستن که همونقدر که علی درسش خوبه، به همون اندازه فقیرن. برای همین بعضی از بچه ها اون رو به خاطر لباس هاش مسخره می کردن و می گفتن: «علی! از داداشت اجازه گرفتی که لباسش رو پوشیدی؟!» اما علی اصلاً این حرف ها براش مهم نبود.
یه روز که مثل همیشه علی به همراه سهیل  از مدرسه برمی گشتن، سهیل به علی نگاهی کرد و گفت: علی چرا وقتی سینا و دوستاش مسخره ات می کنن تو هیچ کاری نمی کنی؟! چرا اون ها رو نمی‌زنی یا به آقای مدیر یا آقای ناظم بگی تا جلوی اون ها رو بگیره؟!
علی که از حرف سهیل خنده اش گرفته بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: اون ها حرفشون درسته، من لباسم قدیمیه. اون ها دارن راست میگن، ولی اون ها یه چیزی رو نمی دونن. اون هم این که همه چی به لباس نیست. بعد رو به سهیل کرد و گفت: سهیل!  سینا و دوستاش، دوستای منن. من نمی خوام دوستام رو جلوی بقیه ضایع کنم، یه روزی اون ها می فهمن که چقدر اشتباه می کردن.
اون ها مشغول همین حرف ها بودن که دیدن سینا و سعید  به همراه محسن و نیما و حمید با عجله دارن به طرف اون ها میان.
سینا و دوستاش به محض این که به علی و سهیل رسیدن رو به اون ها کردن و گفتن: بچه ها می خواییم یه مسابقه دوچرخه سواری برگزار کنیم جایزه نفر اول هم دو تا بازی پلی استیشنِ. سهیل که این رو شنید چشماش برقی زد و گفت: واقعاً! چه عالی. شرایطش چیه؟!
سینا به سهیل نگاه کرد و گفت: باید دوچرخه داشته باشه. و نفری هم ده هزار تومن باید بدین. اگه موافقین، بعد از ظهر همه بیایین خیابون... تا مسابقه بدیم. تا الان من و محسن و سینا و نیما و حمید اسممون رو نوشتیم. سهیل هم گفت: اسم علی رو هم بنویس ما هم میاییم.
سینا یه نگاهی به اون ها کرد و گفت: مگه علی هم دوچرخه داره؟! بعدش هم نیشخندی کرد و گفت: علی اگه می‌خوای می تونم یکی از دوچرخه هام رو به تو بدم.
سهیل گفت: نیاز نیست علی به جای من میاد!
سینا: پس معلومه دوست نداری برنده شی. من هم حرفی ندارم. باشه.
بعد سینا به همراه بقیه دوستاش به اون ها خندیدن و از کنارشون رد شدن. هنوز چند قدمی نرفته بودن که سینا برگشت رو به علی و سهیل کرد و گفت: علی راستی مواظب باش لباس داداشت کثیف نشه. بعد شروع کرد بلند بلند خندید و به راه خودش ادامه داد.
سهیل که فکر می کرد علی خیلی ناراحت شده، به اون نگاه کرد و گفت: علی بیا بریم. حالا بعد از ظهر بهش می فهمونیم که نباید دیگران رو مسخره کنه. اون این رو به علی گفت و از علی جدا شد. آخه سهیل باید خونه مادربزرگش که چند تا کوچه بالاتر از خونه علی بود، می رفت. چند قدمی که رفت،  برگشت و گفت: علی بعد از ظهر خونه باش من میام دنبالت.
...بعد از ظهر اون روز سهیل که سوار دوچرخه اش بود با عجله  به طرف خونه علی اومد و در زد. علی که داشت توی حیاط خونه گُل ها رو آب می داد، در رو باز کرد. سهیل گفت: زود باش بریم دیر شد. علی هم که کارش تموم شده بود از خواهرش اجازه گرفت و سوار دوچرخه سهیل شد و به طرف خیابون اومدن. سینا و بقیه بچه ها هم اومده بودن.
قرار بود که از اول تا آخر خیابون رو هر کی زودتر رفت اون برنده باشه.  خیابون شیب عجیبی داشت . سینا با صدای بلند گفت:  سهیل هنوز دیر نشده  میخوای می تونی خودت بجای علی بیای.
سهیل : تو لازم نیست دلت به حال من بسوزه. مسابقه ات رو بده.
قرار شد با سوت سهیل مسابقه شروع بشه. سهیل سوت رو زد و مسابقه شروع شد. سینا که دوچرخه اش از همه بهتر بود، با سرعت پا میزد. اون به پشت سرش نگاه می کرد و به بقیه بچه ها می خندید و می گفت: زود باشین! می خوام بدونم نفر دوم کی میشه. من که نفر اولم. اون  این رو می گفت و پا میزد. که یه دفعه یه ماشین از یکی از کوچه ها بیرون اومد و ...
ماشین از کوچه بیرون اومد. سینا که سرعتش خیلی زیاد بود، وقتی چشمش به ماشین افتاد از ترس این که به اون نخوره  فرمان دوچرخه اش رو چرخوند... اما دیگه چیزی رو ندید...
بعد از چند لحظه چشماش رو به زور باز کرد و دید که علی بالای سرش ایستاده. دوچرخه خوشکلش هم داغون شده ویه گوشه افتاده. خبری از بقیه نبود. پیراهنش پاره شده بود.
به زور از جاش بلند شد و گفت: چی شده؟ً من چرا اینجام؟! وای چرا لباسم پاره شده؟ حالا چجوری برم خونه؟! خجالت می کشم؟! توی محله آبروم میره!
علی گفت: وقتی اون ماشین اومد، تو به خاطر این که بهش نخوری، فرمون دوچرخه ات رو کج کردی. به خاطر همین محکم به بلوک های کنار خیابون خوردی و روی زمین افتادی. من هم که این حالت رو دیدم، از دوچرخه پیاده شدم. بعد علی سریع پیراهن خودش رو از تنش درآورد و به سینا گفت: بگیر این رو سریع بپوش تا هنوز بچه ها نیومدن و بذار من اون پیراهن رو بپوشم. سینا به علی نگاهی کرد و گفت: تو بخاطر من مسابقه ندادی. حالا هم میگی که من لباس تو رو بپوشم؟
علی به سهیل یه نگاهی کرد و گفت: به نظرت اون دوچرخه و این لباس ارزشش بیشتره یا  دوستی و رفاقت؟!
سینا که خیلی از این حرف علی خجالت کشیده بود، سرش رو پایین انداخت. علی رو محکم بغل کرد و از رفتارش عذرخواهی کرد. اون تازه فهمیده بود که توی این دنیا هیچ چیزی ارزش دوستی و رفاقت صمیمانه رو نداره. اخلاق خوب از همه چیز قشنگ تره.
شاخصه: امر به معروف و نهی از منکر؛(کمک به دیگران، جهاد وایثار، ادب در گفتار و رفتار)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 0 =
*****