عاقبت ثروت و گنج قارون به چه کسی رسید؟

11:16 - 1400/11/19

...قارون از اول اینقدر پولدار نبود،اتفاقاً اون خیلی هم فقیر بود، قارون پسرعموی حضرت موسی بود. اون خیلی خوش قیافه بود و صدای خوبی هم داشت. از اولین نفرهایی هم بود که به حضرت موسی ایمان آورد و چون صدای خوبی داشت و مردم از صدای اون لذت می بردن، با صدای بلند تورات رو برای مردم می خوند. به همه احترام می ذاشت و به مردم می گفت جلوی بت ها سر خودشون رو خم نکنن و اون ها رو عبادت نکنن. اون همه این کارها رو می کرد تا مردم بهش اعتماد کنن و اون رو دوست داشته باشن آخه قارون یه انسان باهوش و زیرک بود. مردم بیچاره که می دیدن اون به ظاهر انسان خوبیه بهش اعتماد می کردن. قارون هم با كارهایی مثل پیش خرید محصول كشاورزها و انبار كردن اون ها و یا ساختن داروهای تقلبی،گرون فروشی و... روز به روز پولدار و پولدارتر میشد...

عاقبت ثروت و گنج قارون به چه کسی رسید؟

سلام گلهاي خندون      با دندون و بي دندون
سلام به هر پرنده        كه توي باغ مي خنده
سلام به دشت و دريا    سلام به كوه و صحرا
سلام به روي ماه        بچه هاي با صفا
سلام به روی ماهتون    به گرمی نگاهتون
به قلب پاک و صافتون     به موهای سیاهتون
سلام کوچولوهای مهربون، حال و احوالتون چطوره؟  حتماً الان توی رختخواب های خودتون دراز کشیدین و منتظر قصه شب هستین تا اون رو گوش کنین و راحت بگیرین بخوابین. باشه، امشب می‌خوام ادامه قصه زیبای حضرت ابراهیم که قبلاً براتون گفته بودم رو براتون بگم. خب پس بریم سراغ قصه مون:
در زمان‌های قدیم، توی یه شهر زیبا و شلوغ، بین گروهی که بهشون بنی‌اسرائیل می‌گفتن، مرد خیلی پولدار و ثروتمندی بنام«قارون» زندگی می‌کرد. اون با اینکه خیلی پول داشت، ولی خیلی خسیس بود، اصلاً به مردم دیگه کمک نمی‌کرد. هرچقدر دوستاش بهش می‌گفتن تو باید با این پول‌ها به مردم فقیر هم کمک کنی، می‌خندید و اون‌ها رو مسخره می‌کرد. قارون در جواب دوستای قدیمیش می‌گفت: اگه خدا می‌خواست، خودش به اون‌ها هم مثل من پول و ثروت می‌داد. به من ربطی نداره که بقیه گرسنه‌ان یا اینکه پول و لباس ندارن.
بچه‌های خوب! قارون از اول اینقدر پولدار نبود، اتفاقاً اون خیلی هم فقیر بود، قارون پسرعموی موسی پیامبر بود. اون هم خیلی خوش قیافه بود، هم صدای خوبی داشت. وقتی که حضرت موسی مردم رو به دین خدا دعوت می‌کرد، از اولین کسانی بود که به این پیامبر خدا ایمان آورد، چون صدای خوبی داشت و مردم از صدای اون لذت می‌بردن، با صدای بلند کتاب آسمونی رو برای مردم می‌خوند. اون به همه احترام می‌ذاشت، به مردم می‌گفت جلوی بت‌ها سر خودشون رو خم نکنن و اون‌ها رو عبادت نکنن. اون همه این کارها رو می‌کرد تا مردم بهش اعتماد کنن و اون رو دوست داشته باشن. آخه قارون یه انسان باهوش و زیرک بود. مردم بیچاره که می‌دیدن اون به ظاهر انسان خوبیه، بهش اعتماد می‌کردن. قارون با كارهایی مثل خریدن محصول كشاورزها و انبار كردن اون‌ها، یا ساختن داروهای تقلبی و گرون فروشی، روز به روز پولدار و پولدارتر میشد.
دیگه از اون احترام‌ها و مهربونی‌ها خبری نبود. اون به جای این که به مردم کمک کنه، سرشون رو کلاه می‌ذاشت و هر چی که داشتن، از اون‌ها می‌گرفت. به مردم اگه پولی قرض می داد، چند برابرش رو از اون ها می گرفت. اگه یه وقت توی خونش مهمونی برگزار می کرد، اصلاً اجازه نمی داد تا مردم فقیر و بیچاره وارد بشن. اون همش افراد پولدار و ثروتمند رو دعوت می کرد. همیشه لباس های گرون قیمت می پوشید. وقتی از کنار مردم فقیر رد میشد، صورت خودش رو بر می گردوند و اون ها رو مسخره می‌کرد. اون حتی دیوارهای خونه خودش رو از طلا درست کرد و به همه می گفت: هیچ کس توی دنیا از من پولدارتر نیست.
قارون انقدر پولدار شده بود، که دیگه حتی حاضر نبود حضرت موسی رو ببینه و به حرف هاش گوش بده. یه روز که حضرت موسی اومد پیشش و بهش گفت که نباید این کارها رو انجام بده، قارون بلندبلند خندید و گفت: میشه بگی کی این همه ثروت رو به من داده؟
همون خدایی که من رو دید و این همه ثروت بهم داد، می تونه مردم دیگه رو هم ببینه، به اون ها هم ثروت بده  و پولدارشون کنه.
بعد هم قبل از این که حضرت موسی حرفی بزنه، قارون از پیش حضرت موسی بلند شد و رفت. اون نذاشت تا حضرت موسی حرفی بزنه.
حضرت موسی که از این رفتار قارون ناراحت شده بود، ناامید نشد و یه بار دیگه پیش اون اومد و حرف هایی رو از طرف خدا به اون زد. ولی باز هم قارون به حرف حضرت موسی گوش نداد و اون رو مسخره کرد.
یه روز که قارون با چند تا از از دوست های ثروتمند دیگه اش توی یه باغ زیبا و پردرخت نشسته بودن، اون برای دوست هاش ماجرای خودش و حضرت موسی رو تعریف کرد. دوست های قارون هم بهش گفتن هرچه زودتر باید یه تصمیمی بگیریم وگرنه موسی همه مال و ثروت تو رو ازت می گیره و بعدش هم به سراغ ما میاد.
قارون دنبال راهی بود كه مردم رو نسبت به حضرت موسی بدبین كنه. اما هرچی فکر می‌کرد، نمی‌دونست چیکار کنه. قارون بازهم فكر كرد، تصمیم گرفت تا با پول‌هاش به جنگ موسی بره. اون به مردم می گفت موسی از قدرت و ثروت من می ترسه.
مردم كم كم با این حرف ها ایمانشون رو از دست می دادن، تا اینكه دل حضرت موسی شكست و از دست قارون به خدا شكایت كرد.
حضرت موسی به دستور خدا یه بار دیگه پیش قارون رفت تا با اون حرف بزنه و ازش بخواد دست از كارهای بدش برداره وگرنه خدا اون رو عذاب می‌کنه. اون موقع دیگه پشیمونی سودی نداره. اما این حرف‌ها برای فایده ای نداشت که نداشت. (قارون گفت):موسی،همه حرف های تو دروغه! تو می خوای من رو بترسونی، تا من رو از پول هام جدا كنی، اما من گول تو رو نمی خورم. من میخوام همیشه كنار پول هام باشم.تو هم هر كاری دوست داری بكن.
حضرت موسی که دید قارون دشمن خدا و مردم شده، ناراحت شد و گفت: باشه، هركس یار قارونه، با اون بمونه، هركسی هم که  یار خداست، از كنار اون دور بشه. همه اطرافیان به جز چند نفر از کنار قارون دور شدند! حضرت موسی  فرمان داد: ای زمین، قارون را بگیر.
ناگهان زمین شروع به لرزیدن كرد. زلزله عجیبی شروع شد. زمین شكافته شد و قارون برای همیشه رو توی زمین فرو رفت. ثروت و پول‌های قارون نابود شد.
مردم اونجا فهمیدن که اون همه پول و ثروت، نمی‌تونه انسان رو از خطرات بزرگ نجات بده، برای همین سعی کردند که تا زنده هستن، خدا رو فراموش نکنن و با پول و وسایلی که دارن، دیگران رو هم خوشحال کنن.
بله کوچولوهای شاد و مهربون من، این هم داستان کسی بود که اول یار حضرت موسی بود ولی با دوز و کلک سر مردم رو کلاه می ذاشت و ثروتمند شد. امیدوارم همه شما مهربون های باهوش با شنیدن این قصه خوشحال شده باشین. من هم همه شما  و خونواده های عزیزتون رو به خدای بزرگ می سپارم و امیدوارم که عاقبت به خیر بشین.
تا یه قصه دیگه شما عزیزای دلم رو به خدای مهربون می‌سپارم.  خدا یار و نگهدار همتون.

 

 

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 3 =
*****