قصه کودکانه و شنیدنی شیر بخشنده و حیوانات جنگل سبز

07:25 - 1401/01/25

بسمه تعالی
سلام گل‌های خندون       با دندون و بی دندون
سلام به دشت و دریا     سلام به کوه و صحرا
سلام به روی ماه            بچه‌های با صفا
سلام سلام بچه‌ها          چطوره حال شما
باشید همیشه خندان    چون گل‌های گلستان
سلام بچه‌های با ادب و پرنشاط من، حال و احوالتون چطوره؟ باز با یه قصه قشنگ دیگه پیش شما اومدم. آماده این قصه رو براتون تعریف کنم؟! پس به سراغ قصه جدیدمون که در مورد شیر دانای جنگل و حیوون‌های جنگله بریم:

قصه کودکانه و شنیدنی شیر بخشنده و حیوانات جنگل سبز

بسمه تعالی
سلام گل‌های خندون       با دندون و بی دندون
سلام به دشت و دریا     سلام به کوه و صحرا
سلام به روی ماه            بچه‌های با صفا
سلام سلام بچه‌ها          چطوره حال شما
باشید همیشه خندان    چون گل‌های گلستان
سلام بچه‌های با ادب و پرنشاط من، حال و احوالتون چطوره؟ باز با یه قصه قشنگ دیگه پیش شما اومدم. آماده این قصه رو براتون تعریف کنم؟! پس به سراغ قصه جدیدمون که در مورد شیر دانای جنگل و حیوون‌های جنگله بریم:
در زمان‌های قدیم، توی جنگلی بزرگ که حیوون‌ها و پرنده‌های زیادی توی اون وجود داشت، شیر شجاعی بنام مهربان سلطان جنگل بود.
مهربان هیچ وقت به هیچ حیوونی اجازه نمی‌داد تا حیوون‌ها و پرنده‌های ضعیفتر رو اذیت کنه. اون به باد، درخت‌ها و رودخونه  که جزو دوست‌های صمیمیش بودن، گفته بود که اگه شنیدن یه جایی از جنگل حیوون یا پرنده بزرگی خواست پرنده‌های کوچولو رو اذیت کنه، به من خبر بدین تا برم و به اون پرنده یا حیوون کوچولو کمک کنم و اون رو نجات بدم.
همه موجوداتی که توی جنگل بودن می‌دونستن که مهربان از هیچ حیوون و پرنده‌ای نمی‌ترسه. به خاطر همین اگه مشکلی داشتن، بهش می‌گفتن. آخه اون هم قوی و شجاع بود، هم دلسوز و مهربون.
یه روز که مهربان مثل همیشه داشت توی جنگل قدم میزد و با حیوون‌ها، پرنده‌ها و درخت‌ها  صحبت می‌کرد، از اون‌ها شنید که می‌گفتن: جناب مهربان ما تو رو خیلی دوست داریم. دلمون می‌خواد مثل تو مهربون و شجاع و نترس باشیم تا همه حیوون‌ها و پرنده‌ها ما رو دوست داشته باشن!
مهربان وقتی این حرف‌ها رو  شنید، لبخندی زد و تصمیم گرفت که یه مسابقه برگزار کنه تا معلوم بشه بین موجودات جنگل کی بیشتر اون رو دوست داره و  به حرف اون گوش میده! اون به همه موجودات جنگل خبر داد که تصمیم داره یه مسابقه‌ برگزار کنه، بعد هم تموم شرایط رو بهشون گفت.
یکی از شرایط این بود که هر روز چند بار، همه موجودات جنگل باید پیش  مهربان می‌اومدن و به اون سلام می‌کردن. بعد از یه مدت بعضی موجودات جنگل به هم گفتن: می‌دونین چرا مهربان به ما میگه باید پیش اون بریم و بهش سلام کنیم؟! آخه اون می‌دونه اگه ما بهش سلام نکنیم، هیچ موجود دیگه‌ای پیدا نمیشه تا بهش سلام کنه. اون به همه میخواد نشون بده که از همه قوی تره و همه ما ازش می‌ترسیم.
این حرف‌ها ادامه داشت تا این که یه روز باد این حرف‌ها رو به گوش مهربان رسوند. اون هم وقتی این حرف‌ها رو شنید، خنده‌ای کرد و خیلی آروم و یواش به باد حرفی زد.
باد هم یه چشم گفت و زوزه کشون به طرف آسمون بالا  رفت . چند روزی گذشت اما خبری از باد نبود تا این که یه روز بعضی از حیوون‌های جنگل جلوی لونه مهربان جمع شدن و با صدای بلند بهش گفتن: ما دیگه پیش تو نمی‌آییم و بهت سلام نمی‌کنیم. تو یه موجود ترسو و ساده مثل ما هستی
مهربان که این حرف رو شنید، خندید. بعد به آسمون نگاهی کرد. ناگهان شاخه‌ها و برگ‌های درخت‌ها شروع به تکون خوردن کردن.
باد با صدای عجیبی اومد و به همه سلام کرد. اون به همراه خودش حیوون‌های زیادی که روی ابرها سوار بودن رو به جنگل آورد. همه حیوون‌هایی که به همراه باد اومده بودن، از ابرها پایین پریدن و به مهربان سلام کردن.
مهربان بهشون نگاهی کرد و لبخندی زد. بعد هم به اون‌هایی که دوست نداشتن به مهربان سلام کنن، نگاهی کرد و گفت: ببینین شما حیوون‌ها اگه به من سلام نکنین من ناراحت نمیشم. ولی شما باید بدونین حیوون‌های زیادی هستن که هم من رو دوست دارن، هم بهم احترام می‌ذارن.
حیوون‌های جنگل که همیشه فکر می‌کردن مهربان به اون‌ها احتیاج داره، وقتی این رو شنیدن سرشون رو پایین انداختن و از حرف‌هایی که زده بودن خیلی خجالت کشیدن. اون‌ها تصمیم گرفتن تا از این به بعد به مهربان سلام کنن. مهربان هم همه اون ها رو بخشید و از همه حیوون‌هایی که به همراه باد اومده بودن خواست تا به خونه‌شون برگردن.
بعد هم رو به حیوون‌های جنگل کرد و بهشون گفت: من اصلاً به سلام کردن شما احتیاجی ندارم. اگه خواستم که به من سلام کنین برای این بود که بهتون بفهمونم خیلی راحت میشه حرفی رو زد. ولی زمانی که بخوایین اون حرف رو انجام بدین، خیلی سخت میشه.
بله دوست‌های عزیز و دوست داشتنی‌ من، این ماجرا و داستان جنگل حیوانات که فقط توی کتاب‌ها و قصه‌هاست، اما مثل  ماجرای بعضی از آدم‌هاست که خدا توی قرآن به اون اشاره کرده. بچه‌ها! خدا به نماز خوندن یا روزه گرفتن ما احتیاجی نداره. خیلی‌ها هستن که اصلا خدا رو قبول ندارن، اما برای خدا فرقی نمی‌کنه.
این ماها هستیم که به خدا احتیاج داریم.
دوست‌های مهربون من، این قصه هم به پایان رسید، امیدوارم از این قصه آموزنده و شنیدنی لذت برده باشین.
 تا یه قصه و داستان دیگه همه شما رو به خدای مهربون می‌سپارم.
دست علی یارتون     خدا نگهدارتون
تو قلب ما می‌مونه     امید دیدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 1 =
*****