قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا

13:43 - 1400/09/22

قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا،قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا،قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا،قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا،قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا،

قصه کودکانه و بسیار جذاب امید به خدا

سلام کوچولوهای مهربون، حالتون خوبه؟ خوشین؟! سر حالین؟ دماغتون چاقه؟! خب عزیزای من حالا که حالتون خوبه، بریم سراغ یه قصه جدید: در روزگارای قدیم، خدا به یه مامان کبوتر و بابا کبوتر، جوجه‌ی کوچولو و خوشگلی داده بود. اون ها  مثل همه پدر و مادرها که بچه هاشون رو دوست دارن، خیلی بچه کبوتر رو دوست داشتن. اسمش رو هم «نوک حنایی» گذاشته بودن.  نوک حنایی قصه ما خیلی شیطون بود.  دوست داشت که خیلی زود پرواز کنه و مثل مامان و باباش بتونه از این طرف آسمون به اون طرف آسمون بره، روی این شاخه و اون شاخه بپره. ولی یه اشکال مهم این بود که اون هنوز پرواز کردن بلد نبود. یه روز که به همراه مامان و باباش توی لونه نشسته بودن و داشتن صبحونه می خوردن، به باباش یه نگاهی کرد و گفت: باباجون من کی می تونم مثل شما و مامان پرواز کنم؟! باباش که هنوز چند تا نوکی بیشتر به صبحونه نزده بود، رو به اون کرد و گفت: بعد از صبحونه! اما به شرطی که خوب صبحونه ات رو بخوری و از مامانت هم اجازه بگیری.

نوک حنایی: مامان جون تو هم اجازه میدی؟! مامان نوک حنایی یه نگاهی به اون انداخت و گفت: پسرم به شرط این که وقتی پرواز کردن یاد گرفتی، هر جایی که خواستی بری به من و بابایی بگی. تو باید خیلی مواظب باشی که تنهایی جایی نری. نوک حنایی که آرزویی به غیر از پرواز کردن نداشت، یه لبخندی زد و گفت: باشه مامان جونم حتماً به حرفتون گوش میدم. اون ها با شادی و خوشحالی صبحونه رو خوردن و خیلی مرتب و منظم سفره غذا رو جمع کردن. نوک حنایی که دیگه آروم و قرار نداشت، سریع رو به باباش کرد و گفت: خب دیگه باباجون. بریم به من پرواز کردن رو یاد بده.
بابای نوک حنایی هم که ذوق و شوق پسرش رو دید، از جاش بلند شد و اومد جلوی در لونه ایستاد و به پسرش گفت: پسرم اولین چیزی که باید توی پرواز یادت باشه، اینه که درسته تو پرواز می کنی و بال و پر می‎زنی، ولی اونی که به تو این قدرت رو داده و همیشه مواظبته خداست.
نوک حنایی که این حرف بابایی رو شنید، با خودش گفت: آخه وقتی من دارم زحمت می کشم و بال و پر می‌زنم، خدا چه جوری می‌تونه من رو نگه داره؟! بعد یه لبخندی زد و یه نگاهی به باباش انداخت. چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که دیگه نوک حنایی قصه ما خیلی خوب تونست پرواز کنه. هر روز با مامان و باباش از این طرف به اون طرف می پرید و می رفت تا این که یه روز اون با خودش گفت: خب چه اشکالی من به تنهایی بیرون برم و پرواز کنم؟! برای همین یه روز که باباش بیرون رفته بود و مامانش داشت آشپزی می کرد، یواشکی از خونه بیرون اومد. آروم در و بست و شروع کرد به پرواز کردن. اون که حسابی از پرواز کردن لذت می برد، اینقدر ذوق داشت که حواسش نبود که از خونه خیلی دور شده بود. نوک حنایی که دیگه خسته شده بود دنبال یه جایی می گشت که بشینه و یه کم استراحت کنه،  تا بعدش به خونه برگرده. اون همینجوری که داشت پرواز می‌کرد، یه دفعه چشمش به یه پرنده سیاه افتاد که با شدت داشت به سمت اون می‌اومد. نوک حنایی که قبلاً عکس این پرنده رو توی آلبوم باباش دیده بود، یادش اومد این همون پرنده ایهِ که بابا و مامانش گفته بودن باید مراقبش باشه. چون اون یه پرنده شکاریه و کارش خوردن کبوترها و پرنده های کوچولوی دیگه است. برای همین نوک حنایی با عجله شروع به پر زدن کرد. ولی اون خیلی خسته بود و مجبور شد روی شاخه درختی بشینه. اون تا روی شاخه نشست، دید یه شکارچی که انگار منتظر نوک حنایی بود، یه تیر توی کمونش گذاشته تا به سمت نوک حنایی پرتاب کنه و اون رو شکار کنه. پرحنایی که دیگه کاملاً ناامید از همه جا شده بود، سرش رو زیر پرش برد. اون منتظر بود تا چند لحظه دیگه پرنده شکاری اون رو بگیره و بخوره. همین جور که سرش رو زیر بالش قایم کرده بود و به خودش می لرزید، یاد حرف باباش افتاد که روز اول بهش گفته بود خدا همیشه مراقب ماست. توی دلش گفت: خدایا بهم کمک کن. قول میدم دیگه بدون اجازه مامان و بابام بیرون نیام و حرف اون ها رو گوش بدم. نوک حنایی هر چی منتظر شد که شکارچی با تیری که داشت به اون بزنه یا اون پرنده شکاری، اون رو شکار کنه ولی اتفاقی نیفتاد. آروم سرش رو از زیر بالش بیرو ن آورد و با تعجب دید، شکارچی یه گوشه ای روی زمین افتاده و اون پرنده شکاری هم که تیر توی شکمش خورده یه طرف دیگه روی زمین افتاده. بله دوستای گل و کوچولوی من. یک مار سمّی پای شکارچی رو نیش زده بود، تیر از دست شکارچی رها شده بود و به باز شکاری خورده بود. نوک حنایی که دید جونش نجات پیدا کرده، به طرف آسمون نگاهی کرد و با صدای بلند گفت: خدایا ممنونم که من رو فراموش نکردی و جونم رو نجات دادی. بله بچه ها ما هم خیلی از وقت‌ها یادمون میره خدایی وجود داره که همه حواسش به ما هست. اون همه ما رو دوست داره و با مهربونی که داره، خیلی از اتفاقاتی رو که می خواد برامون بیفته رو برطرف می کنه. توی آیه های قران هم اومده که خدا نسبت به بنده‌هاش مهربونه.

... وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ»( خداوند نسبت به بندگان مهربان است)( بقره 207)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 6 =
*****