قصه شب | علی کوچولوی مهربون

13:47 - 1402/06/30

داستانی با موضوع بیان سرگذشتی از دوران کودکی شهید علی صیاد شیرازی به مناسبت هفته دفاع مقدس...

به نام خدای زمین و آسمونا | قصه علی کوچولوی مهربون

سلام و شب بخیر به دل مهربون تموم بچه‌های ایرانی، امشب می‌خوامقصه ای به اسم علی کوچولوی مهربون رو براتون تعریف کنم.

باد و سوز سرمای پاییز خبر از روزها و شب‌های سردی میداد؛ صدای غارغار کلاغای شهر گرگان، خبر از شروع درس و مشق و بوی کتابای نو میداد؛ بیشتر مردم هم به بازار اومده بودن تا برای بچه‌هاشون دفتر و مداد و لباس گرم بخرن؛ علی کوچولو و بقیه خواهر برداراش قرار بود همراه بابا و مامان به بازار برن تا همگی لباس گرم و زمستونی بخرن و آماده رفتن به مدرسه بشن؛ همه مغازه‌ها باز بودن؛ صدای همهمه مشتری‌ها و فروشنده‌ها همه‌جا به گوش می‌رسید.

علی و باباش دست همو گرفته بودن و بین مردم آروم آروم جلو می‌رفتن؛ اونا به لباسای رنگارنگ و پارچه‌های قشنگی که مثل یه جعبه مداد رنگی کنار هم آویزون بودن نگاه می‌کردن که یهو مامان گفت: همین جا خوبه، بچه‌ها برید داخل؛ خدا کنه همین جا همه‌تون لباسی که دوست دارین رو بخرین؛ من که از بس راه رفتم خسته شدم.

همه داخل رفتن؛ خواهر و برادرای علی با لبخند و شادی شروع به انتخاب لباس‌ کردن؛ اما علی انگار زیاد خوشحال نبود؛ اون براش مهم نبود که چه لباسی بخره؛ هرچی مامان و بابا بهش می‌گفتن که یه کاپشن یا لباس انتخاب کن، جواب درستی نمی‌داد.

همه هرچی می‌خواستن خریده بودن، اما علی هنوز توی فکر بود تا اینکه بالاخره بابا براش یه لباس گرم خرید. از بازار که بیرون اومدن، باد شدیدی می‌وزید. علی یه نگاهی به آسمون انداخت. ابرهای خاکستری که معلوم بود پر از بارونن، روی خورشید طلایی رو پوشونده بودن؛ همه سوار ماشین شدن که اولین قطره‌ها روی شیشه جلو افتاد؛ زیاد طول نکشید که بارون تموم خیابونا رو خیس کرد؛ راننده برف پاک‌کنش رو روشن کرد و گفت: خدا رو شکر، عجب بارونی! دیگه کم کم داره هوا سرد میشه؛ مدرسه‌هام که باز شده؛ ایشالا همه بچه‌ها لباس گرم و راحت داشته باشن که بپوشن؛ خدایا به همه کمک کن؛ بفرمایید رسیدیم؛ اینجا آخرشه.

همه پیاده شدن؛ هنوز بارون می‌اومد؛ برای همین علی و خونواده‌اش تند تند راه ‌رفتن تا به خونه رسیدن؛ بعد از اون‌روز دیگه بارون و سرما مهمون شهر گرگان شد؛ بیشتر روزا صدای سوز سرما و شرشر بارون از پنجره اتاق علی به گوش می‌رسید؛ خواهر و برادرهای علی لباسای نو زمستونی‌شون رو پوشیده بودن و به مدرسه می‌رفتن؛ اما علی حتی دست به لباس جدیدش نزده بود؛ یه روز که بابا داشت از سر کار برمی‌گشت، توی کوچه پسر کوچولوش رو دید که داره با همون کاپشن و لباس قدیمیش خونه میره؛ اون خودش رو رسوند بهش و گفت: سلام علی آقا! خسته نباشی پسرم؛ از مدرسه میای؟ چه خبر؟ چرا دیر داری میری خونه؟

علی سلام کرد و با لبخند گفت: بله بابا، مدرسه بودم؛ یه کم  دیر شد؛ آخه امروز زنگ آخر موندم تا با احمد یعنی رفیق جدیدم ریاضی تمرین کنیم؛ درسش یه کم ضعیفه، ولی پسر خوب و باهوشیه.

بابای علی لبخند زد؛ یه نگاه به چشمای مهربون پسرش انداخت و گفت: آفرین پسرم! خوب کاری کردی؛ آدم باید هوای رفیقش رو داشته باشه؛ مخصوصا اگه یه دوست خوب پیدا کنه؛ خب چرا لباس گرم نویی که برات خریدم رو نمی‌پوشی؟ هوا خیلی سرد شده ها!

علی سرش رو پایین انداخت و با ادب گفت: ببخشید من اون لباسم رو هیچ وقت نمی‌پوشم؛ همینایی که پوشیدم خوبه؛ آخه این رفیق جدیدم خیلی فقیره؛ پدرش مرد زحمتکش و پرتلاشیه؛ اما پول زیادی ندارن که مثل ما لباسای نو بخرن؛ منم چون می‌دونم دل دوستم می‌سوزه و غصه می‌خوره، نمی‌خوام لباس جدیدم رو جلوش بپوشم.

بابای علی از این همه مهربونی پسرش خیلی خوشحال شد. اون فهمید که دیگه بیشتر از این نباید اصرار کنه؛ چون علی تصمیمش رو گرفته و فایده‌ای نداره.

دوستای خوبم! علی صیاد شیرازی، هیچ‌وقت دوست نداشت دل آدم فقیری به خاطر بی‌پولی بشکنه؛ اون از بهترین و زرنگ‌ترین دانش‌آموزای مدرسه‌شون بود؛ هم باهوش بود و هم ورزشکار، سال‌ها بعد علی آقا بهترین و بزرگترین فرمانده کل نیروی زمینی ارتش شد؛ اون توی هشت سال جنگ، با شجاعت جلوی دشمن ایستاد؛ آخرشم شهید شد.

بچه‌ها! امیدوارم همه ما مثل علی آقای عزیز، همیشه حواسمون به دوستامون باشه و بهشون کمک کنیم تا اونا هم راحت‌تر و شادتر زندگی کنن.

تا فرداشب و یه قصه جدید، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 0 =
*****