سلام گلهای نسترن
آی بچههای خوب من
سلام به روی ماهتون
به مهربون نگاهتون
گل پسرها و گل دخترهای عزیزم چطورن؟ کنار بابا و مامان، خواهر و برادرها، دوستها و رفیقها خوش میگذره؟
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/9685b99f-a333-4999-829d-7a005ebdd4aa.jpg)
سلام گلهای نسترن
آی بچههای خوب من
سلام به روی ماهتون
به مهربون نگاهتون
گل پسرها و گل دخترهای عزیزم چطورن؟ کنار بابا و مامان، خواهر و برادرها، دوستها و رفیقها خوش میگذره؟
الهی شکر، الهی شکر که امشب هم مهمون دلهای کوچولوی شما دوستهای عزیزم هستم. امیدوارم شما هم همیشه همراه قصههای شیرین ما باشید. این هم یه جور دوستیه دیگه، بله درسته تا حالا شما من رو ندیدید، منم شما عزیزهای دلم رو ندیدم. ولی با دلهامون از راه دور دوستیم. قبوله؟ حالا بریم قصه عسلی امشب رو بشنویم؟ بله عسلی چون قصه امشب، قصه یه شهر عسلی بزرگه که توی دل یه کوه خیلی بلند و صخرهای بود. جایی که دست هیچ کسی بهش نمیرسید. کندوی عسل زنبورها مثل یه شهر یا حتی یه کشور بود. یه زنبور که از همه بزرگتر و فهمیدهتر بود، رئیس هزارتا زنبوری بود که به دستورات رئیسشون گوش میدادن. چون میدونستن که حرفاش همیشه به نفعشونه. اون شهر عسلی شون رو از دست دشمنها حفظ میکنه. تازه توی دلش خدا رو هم خیلی دوست داره.
این کندو انقدر مرتب و منظم نبودف چون این رئیس مهربون و دلسوز از زنبورها دور بود. یه جای دور پشت تپههای پر از گل، ولی دلش برای زنبورهای بالای کوه که توی دست های یه زور گو اسیر بودن، میسوخت.
یه زنبور قرمز بدجنس و بیادب. اون چشمهای زرد و دندونهای تیزی داشت. یه نیش خیلی بزرگ داشت که به هرکسی میخورد، همون لحظه میمیرد. تازه توی دلش یه ذره هم خدا رو دوست نداشت. به خاطر همین زنبورهایی که خدا رو دوست داشتن رو اذیت میکرد.
زنبور بدجنس مدام زور میگفت. چون رئیس شهر شیرین زنبورها شده بود، بقیه رو مجبور میکرد تا فقط کارهای اون رو انجام بدن. همه از دستش عصبانی بودن، نه عسلی درست و حسابی ساخته میشد، نه خونه زنبورها تمیز و قشنگ بود. یه روزی از روزها همه باهم تصمیم گرفتن تا زنبور قرمز رو از کندوشون بیرون بندازن. همه یه جا جمع شدن.
یکی از زنبورهای پیر کندو گفت: مردم عزیز! ما باید با هم بریم به جنگ زنبور زورگو و گرنه اون تک تک ما رو میکشه!
یه زنبور قوی، با شاخکهای بلند جلو اومد و گفت: کی گفته باید باهم بریم به جنگش؟ من خودم تکی از پسش برمیام، بشینید و نگاه کنید
بعد هم زود پر زد و رفت. اصلا به حرفهای زنبور پیر که میخواست جلوش رو بگیره، گوش نکرد.
نشست جلوی در قصرطلایی زنبور قرمز و داد زد:
آهای گندهی زورگو! بیا بیرون، میخوام شاخک زشت و درازت رو بگیرم و تو رو از کندو بیرون بندازم
هنوز حرفش تموم نشده بود که یه صدای وحشتناک، با خنده از توی قصر، از وسط تاریکی ها گفت: هه هه هه، تو !!! تو که لقمه ناهار منی کوچولو، به چه جراتی اومدی اینجا، اگه راست میگی بیا توی قصر
زنبورقوی با یه کم ترس رفت توی قصر، اما یهو با صدای دعوا و تق و توق، از در قصر به بیرون پرت شد.
بعد هم از توی تاریکی قصرصدای کلفت و عصبانی زنبور قرمزبلند شد که: آهای فسقلیها! این بود پهلوون شهرتوون؟ شما فکر میکنید میتونید من رو از شهرتون بیرون بندازید؟
زنبور پیر و دانا رو کرد به مردم و گفت: امشب همه پشت انبار عسل ها، کنار دروازه شهر جمع بشید. یه نقشه جدید دارم.
زنبورها شبونه و مخفیانه دور هم جمع شدن.
زنبور پیر زودتر از همه اومد و منتظر بقیه نشست. وقتی همه جمع شدن، روی یه بشگه عسل رفت و گفت: مردم عزیز و زحمت کش شهر! دیدید چه بلایی سر زنبور جون اومد؟ تازه اون از همه ماقوی تر بود. ولی زورش به زنبور بدجنس نرسید.
یه زنبوری از وسط جمعیت گفت: خب حالا بگو باید چی کار کنیم؟ ما که زورمون بهش نمیرسه، بیچاره شدیم ازبس کارهای اون بدجنس رو انجام دادیم، شهر از عسل خالی شده، همه عسلها رو زنبور قرمز میخوره. خودمون رو هم که داره دونه دونه میکشه.
خسته شدیم، فقط خدا باید کمکمون کنه که ازدستش خلاص بشیم.
زنبور دانا یه دستی به شاخکهای چروکیدهاش کشید و گفت: حق با شماست، همه ما خستهایم و بیچاره، ولی من یه راه حل و یه نقشه جدید دارم که باید همه نظر بدن!
باز همون زنبوره از وسط مردم گفت: همه نظر بدن یعنی چی؟ ما تا حالا این طوری کاری نکردیم، تا امشب فقط زنبور زورگو دستور داده، ما بدون چون و چرا انجام دادیم. یعنی تو میگی ما هم نظر بدیم؟
زنبور پیر شهر با صدای بلندتر گفت: بله! شما چه فرقی با اون زورگو دارید؟ اینجا کندوی عسل ماست! خودتون باید بسازیدش، الان هم من میگم اگه بال به بال هم بدیم، قوی تر و پر زورتریم. نترسید، با کمک خدای بزرگ و امید به پیروزی، حتما موفق میشیم، فقط یادتون نره، باید همه کنار هم باشیم.
همه زنبورها یک صدا و بلند گفتند: بله ما هستیم
همون شب همه با هم ریختن توی قصر. همین طور که زنبور قرمز خواب بود، بالهاش رو با یه طناب محکم بستن. اون رو توی یه بشگه خالی انداختن، درش رو هم سفت کردن و از دروازه شهر بیرون انداختن. بشگه قل قل قل خورد و از کوه افتاد پایین توی رود خونه پر آب و رفت.
همه یه دست وهورای بلند کشیدن و با خوشحالی دور زنبور پیر شهر جمع شدن،
زنبور دانا گفت: حالا چی؟ دیدین با هم و کنار هم میتونیم خیلی کارهای سخت و بزرگ رو انجام بدیم؟
خب حالا باز هم باید با هم یه تصمیمی بگیریم. کیا دوست دارن بریم دنبال زنبور طلایی و مهربون تا بیاد رئیس شهر ما بشه؟
بیشتر زنبورها که میدونستن هر شهری به یه رئیس قوی و با یه دل خدایی و مهربون نیاز داره، قبول کردن.
زنبور طلایی رئیس کندوی بزرگ زنبورها شد. از اون زمون تا حالا همه خوشحال و شاد کنارهم دارن زندگی میکنن. هر وقت هم میخوان یه کاربزرگ انجام بدن، اول با هم نظر میدن ، بعد اون رو با هم انجام میدن.
خب زنبور کوچولوهای باغ شکوفهها! از قصه امشب خوشتون اومد؟ همین الان یا صبح زود برید به مامان یا بابا بگید از این قصه چی یاد گرفتید. بعد هم ازشون بخواید اونی که یاد گرفتید رو برای کانال کودک شاد توی ایتا ارسال کنن. ما هم قول میدیم تا نظرهای خوب شما رو برای بقیه دوستاتون بزاریم.
تا یه قصه دیگه و یه سلام دیگه، شبتون پرستاره و خدانگهدار