قصه شب ماهیگیر کوچولوی تیس با هدف اهمیت امید به خدا و شکرگزاری با محوریت توجه به قرآن برای امیدآفرینی نگارش شده است. این قصه ماجرایی تخیلی است که در آن برای میرو، پسربچه بلوچی اتفاقاتی میافتد که به خواننده میآموزد تا هیچوقت از کمک و مهربانی خدای بزرگ ناامید نشود!
به نام خدای شادی و لبخند | قصه ماهیگیر کوچولوی تیس
سلام دوستهای خوب و زرنگ، سلام دخترخانمهای گلم، سلام آقا پسرهای سنبلم، امشب اومدم تا با هم آخرین قسمت از قصه ماهیگیر کوچولوی تیس رو بشنویم، امیدوارم چهار قسمت قبل یادتون مونده باشه؛ میرو که خیلی منتظره تا بدونه آخر این داستان باباش از دریا برمیگرده یا نه؟
میرو بعد از نماز صبح دوباره به طرف دریا برگشت؛ این اولین بار بود که پسر کوچولوی قصه ما به جای غروب، طلوع خورشید گرم چابهار رو لب دریا میدید؛ هوا روشن شده بود و ماهیگیرای روستا داشتن میرفتن سر کارشون؛ همین که میرو ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد، سر و کله آدو پیدا شد؛ با بدجنسی لبخند زد و جلو اومد؛ همینطور که نزدیک میشد گفت: بهبه آقا میروی پرامید، نه ببخشید ناامید، شنیدم دیشب خبرایی توی ساحل بوده؛ راستی! اون همه قرآن و آیهای که برای من خوندی و قصههایی که تعریف کردی چی شد؟ موجهای دریا بابات رو دودستی وبا احترام بهت برگردوندن؟ ببینم! اون قایق نصفه و داغون باباتو دیدی؟ واقعا فکر میکنی کسی که توی اون بوده، الان زنده است؟ پاشو برو دنبال کارت، اینجا نشستی که چی؟ مطمئن باش کار تمومه؛ پاشو برو .
میرو وقتی این حرفها رو شنید با عصبانیت به آدو گفت: بس کن دیگه! تو از اذیت کردن دیگران چی گیرت میاد؟ خیلی بدجنسی، کیف میکنی سر به سر کوچیکتر از خودت میذاری؟ خودت که از خدا دور شدی، میخوای منم با این حرفهات ناامید کنی؟ کور خوندی بدجنس، برو دنبال کارت.
میرو خواست ادامه بده که یهو یه نفر از کنار ساحل صدا زد: آهای آدو، صدامو میشنوی؟ بیا بیچاره، قایقت نیست! بیا بدبخت شدی، دیروز که هوا طوفانی بوده، آب دریا قایقت رو برده، بیا که بی قایق شدی!!
آدوی موفرفری که باورش نمیشد قایقش رو آب برده باشه، نگران و گریهکنون بدوبدو خودش رو کنار ساحل رسوند؛ بله! خدا خوب جواب اذیتها و بیادبیهای آدو رو داد؛ چون اون همیشه دیگران رو با زبونش آزار میداد.
میرو از اتفاقی که برای آدو افتاده بود خوشحال نبود، ولی از خدا میخواست تا آدو بفهمه که این اتفاق به خاطر اشتباهات و ناامیدیهای خودشه.
پسرکوچولوی روستای تیس، اونروز تا نزدیک غروب منتظر بابا نشست؛ کمکم خورشید داشت پشت دریا پنهون میشد که یه کشتی جنگیِ بزرگ از دور پیدا شد؛ همه مردم تعجب کرده بودن؛ ماهیگیرهایی که داشتن برمیگشتن خونه اومدن کنار ساحل تا ببینن چه خبره، اون کشتی پرچم ایران رو داشت؛ خیلی بزرگ بود؛ میرو بدوبدو از صخره پایین اومد و خودش رسوند کنار مردمِ ساحل؛ کشتی بزرگ یه کم دورتر ایستاد، چند تا قایق کوچیک و تندرو اطراف کشتی جنگی بودن، یه نرده بوم از کشتی پایین اومد، چند نفر با تفنگ، ازش پیاده شدن و سوار یکی از قایق های تندرو شدن؛ همه مردم تیس داشتن تماشا میکردن، مامان میرو و خواهرش هم از راه رسیدن؛ قایق به سرعت به طرف ساحل اومد، نزدیکتر که شد یکی از اهالی روستا داد زد: بابای میرو، بابای میرو، خودشه، زنده است، دارن میارنش، خدا روشکر.
با این خبر، همه مردم خوشحال شدن، میرو از خوشحالی دوید توی دریا، بابا هم تا قایق رسید نزدیک ساحل، پرید توی آب و خودش رو رسوند به پسرش، بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدن، آدو که داشت هنوز کنار ساحل برای قایق گم شدهاش گریه میکرد و توی سرش میزد، تا بابای میرو رو دید، با عصبانیت و ناراحتی بلند شد و رفت خونه، مردهای سبز پوش از قایق پیاده شدن و همراه میرو و باباش اومدن توی ساحل، بین مردم، یکی از اونها که مرد جوون و مهربونی بود، نشست تا هم قد میرو شد، دستی به سر پسر کوچولو کشید و خواست حرفی بزنه که چشم میرو افتاد به یه عکس آشنا که روی سینه اون آقا چسبیده بود؛ بله عکس حاجقاسم بود که داشت میخندید؛ میرو زود گفت: آقا شما از دوستهای حاج قاسمید؟ شما رو حاجی فرستاده؟ آره؟
اون آقا لبخندی زد و پیشونی میرو رو بوسید، بعد گفت: عزیزم، ما سربازهای حاج قاسمیم، خدا کنه اون ما رو دوست داشته باشه؛ تو اسمت میرو بود درسته؟ بابات یه شب مهمون کشتی ما بود؛ خیلی از تو که انقدر با قرآن دوستی تعریف کرد، آفرین میرو جان، میدونستی حاجقاسم همیشه، حتی وقتی با داعش میجنگید یه قرآن کوچیک همراهش بود و میخوند؟ مطمئنم حاجی به خاطر همین قرآن خوندنت خیلی دوستت داره؛ میرو جان، ما دیشب، داشتیم توی دریا گشت میزدیم تا مراقب باشیم که دشمن به ما حمله نکنه، ناگهان بابای تو رو دیدیم که توی یه قایق شکسته افتاده و کمک میخواد؛ معلوم بود که خیلی خسته است؛ جلو که رفتیم دیدیم بابای شماست؛ خیلی بابای قوی و شجاعی داری، چند ساعت بود که وسط دریا، زخمی و گرسنه مونده بود، ولی ناامید نشده بود.
همه مردم از اونها تشکر کردن؛ پسر کوچولوی قصه ما هم صورت اون آقا رو بوسید و باهاشون خداحافظی کرد؛ اونها هم به کشتیشون برگشتن؛ میرو هم از اینکه خدا یه بار دیگه باباشو بهش هدیه داده، خیلی خوشحال بود. اذان مغرب از مسجد بلند شد و همه با هم به طرف مسجد رفتن، چون حالا دیگه وقت نماز بود.