حموم جنگلی

15:50 - 1400/07/07

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه

بسمه تعالی

 

روبی با ترس از خواب بیدار شد و روی رختخوابش نشست. به اطرافش یه نگاهی کرد، همه جا تاریک بود، عرق از سر و صورتش می‌ریخت. انگار کسی یه لیوان آب روی صورتش ریخته بود، دستش رو به لباسش می کشید و اون رو نگاه می کرد.

از جاش بلند شد و به سمت کمد لباس‌هاش رفت و اون ها رو عوض کرد، خیلی لباساش بو می داد، ولی چون لباسش رو خیلی دوست داشت، دلش نمی‌اومد تا اون رو عوض کنه. روبی یه خواب ترسناک دیده بود. اون دیده بود مگس ها همه روی لباس اون نشستن و دارن لباسش رو که خیلی دوست داشت، می خورن.

 روباه ناقلای قصه ما، دو ماهی می شد که حموم نرفته و لباسش رو عوض نکرده بود. یه روز روبی حوصله اش سر رفته بود. برای همین به خونه شیطونک زنگ زد، بابای شیطونک گوشی رو برداشت و به روبی گفت: شیطونک به همراه پرسیاه دارن توی پارک جنگلی بازی می کنن.

روبی تا این رو شنید، سریع از خونه بیرون اومد و به سمت پارک دوید. تا به پارک رسید از دور دوستانش رو دید که داشتن با هم بازی می کردن. به سمتشون رفت ولی پرسیاه و شیطونک تا روبی رو دیدن سریع به سمت دیگه پارک رفتن. روبی که از این رفتار دوستاش تعجب کرده بود، به سمت طرف دیگه پارک رفت ولی اون ها رو پیدا نکرد. سرش رو پایین انداخت و به سمت مغازه آقا خرسه رفت تا از اونجا میوه و سبزی بخره. به محض این که وارد شد، حیوون هایی که برای خرید داخل مغازه بودن همگی بینی های خودشون رو گرفتن و از اون فاصله گرفتن.آقا خرسه بهش گفت: هر چی میخوای بگو خودم برات میذارم تو پاکت، فقط تو بیرون، چون مشتری هام دارن اذیت میشن. روبی که واقعاً از این حرف آقا خرسه و رفتار مشتری های داخل مغازه ناراحت شده بود، از اونجا بیرون اومد و به طرف رودخونه کنار جنگل به راه افتاد. اون هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخونه می‌اومد و با رودخونه حرف میزد.

اون روز وقتی کنار رودخونه رسید، مثل همیشه روی تخته سنگی نشست و شروع کرد درد دل کردن.

هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای فیلی و زبل و باهوش رو شنید که داشتن به سمت رودخونه می‌اومدن.اون ها از بین درخت های جنگل گذشتن و به کنار رودخونه رسیدن.

زبل و باهوش و فیلی تا روبی رو دیدن، به سمت اون اومدن و ازش پرسیدن:

نارنجی تو این جا چیکار می کنی؟! چرا ناراحتی؟! غصه خوردی؟!

 

روبی به اون ها نگاهی کرد و گفت: من هر جا میرم، بقیه فرار می‌کنن.

بچه ها تا این حرف رو شنیدن گفتن: الان پاشو بیا بریم با هم خوراکی هایی رو که آوردیم بخوریم، بعدش با هم صحبت می کنیم. اون ها کنار هم نشستن و ساندویچ ها و میوه هایی رو که آورده بودن، به همدیگه تعارف کردن. نارنجی همین طور که ساندویچ و میوه می خورد، برای دوستاش تعریف کرد که امروز وقتی وارد مغازه آقا خرسه شده چه اتفاقی براش افتاده و بعد هم داستان پارک و فرار پرسیاه و شیطونک رو تعریف کرد.

باهوش تا این رو شنید از نارنجی پرسید:چرا تو حموم نمیری؟!

روبی گفت: آخه من حوصله حموم رفتن رو ندارم.

باهوش تا این رو شنید به دوستاش یه چشمک زد. زبل و فیلی دست و پاهاش رو گرفتن و اون رو وسط رودخونه پرت کردن.

روبی که حسابی خیس شده بود، خواست از دست بچه ها فرار کنه و از آب بیرون بیاد. اما فیلی با خرطوم گنده اش مثل یه دوش، آب رو روی سر و صورتش ریخت. بعد همه اون ها شروع کردن به آب بازی توی رودخونه.  بله بچه‌ها. اون دیگه بدنش بو نمی داد و لباسش هم تمیز شده بود. بعد از آبتنی اون‎‌روز روبی فهمید که تمیزی چه لذتی داره.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 0 =
*****