قصه کودکانه امام خمینی(ره) و پسر کوچک فرانسوی

10:18 - 1400/11/20

...همه ما از چیزی که می دیدیم تعجب کرده بودیم، آخه یه آقای پیر به همراه یه آقای جوون و چند نفر دیگه از اون ماشین پیاده شدن. اون آقای پیر اینقدر مهربون بود که تا ما رو دید به ما سلام کرد ولی ما چون اون رو نمی شناختیم اصلاً جوابش رو ندادیم.
اون به همراه اون چند نفر دیگه وارد یه خونه شدن. من از بابام شنیده بودم که این خونه برای یه خونواده ایرانیه. اما تا حالا اون مرد رو ندیده بودیم. بچه ها آروم دم گوش هم یه چیزهایی می گفتن. تا این که ساشا که اسم یکی از دوستام بود خیلی آروم و یواش دم گوش من گفت: استفان این آقا کیه؟ چرا اینجوری لباس پوشیده؟!
من هم که اصلاً اون رو نمی شناختم، به ساشا نگاهی کردم و بعد هم با بالا آوردن دو تا کتفم نشون دادم که من هم اون رو نمی شناسم.
بعد از چند لحظه اون آقا به همراه دوستاش وارد خونه شدن و اون ماشین های پلیس هم از اونجا رفتن.
من که حسابی گیج شده بودم به طرف خوه خودمون رفتم تا به مامانم بگم که چه اتفاقی افتاده. تا به خونه رسیدم در زدم...

قصه کودکانه امام خمینی(ره) و پسر کوچک فرانسوی

سلام نشان ادبه، فرشته ی روز و شبه          هرکسی که سلام کنه، پیش همه محترمه
سلام عزّت آرد، خیر و سعادت آرد             نشان دین سلام است، بهتر زهرکلام است
سلام کوچولوهای مهربون، حال و احوالتون چطوره؟  حتماً الان توی رختخواب های خودتون دراز کشیدین و منتظر قصه شب هستین تا اون رو گوش کنین و راحت بگیرین بخوابین. باشه، پس بریم سراغ قصه مون:
چندین سال قبل، من و خونواده ام توی روستایی از کشور فرانسه زندگی می کردیم. اسم من اِستفان بود، یه خواهر کوچولو داشتم که اسمش شارلوت بود.
اسم روستایی رو هم که ما اونجا زندگی می کردیم، نوفل لوشاتو بود. بابای من یه کارگر زحمتکش بود و مامانم هم یه خانم خونه دار. یه روز که من به همراه بقیه دوستام داشتیم بازی می کردیم، با تعجب دیدیم دو تا ماشین پلیس به روستای ما اومدن.
همه ما از چیزی که می دیدیم تعجب کرده بودیم، آخه یه آقای پیر، همراه چند نفر دیگه از اون ماشین پیاده شدن. اون آقای پیر اینقدر مهربون بود که تا ما رو دید، بهمون سلام کرد ولی ما چون اون رو نمی‌شناختیم، اصلاً جوابش رو ندادیم.
اون به همراه اون چند نفر دیگه وارد یه خونه شدن. من از بابام شنیده بودم که این خونه برای یه خونواده ایرانیه. اما تا حالا اون مرد رو ندیده بودیم. بچه ها آروم دم گوش هم یه چیزهایی می گفتن. تا این که ساشا که اسم یکی از دوستام بود خیلی آروم و یواش دم گوش من گفت: استفان این آقا کیه؟ چرا اینجوری لباس پوشیده؟!
من هم که اصلاً اون رو نمی شناختم، به ساشا نگاهی کردم و که من هم اون رو نمی شناسم.
بعد از چند لحظه اون آقا به همراه دوستاش وارد خونه شدن و اون ماشین های پلیس هم از اونجا رفتن.
من که حسابی گیج شده بودم به طرف خوه خودمون رفتم تا به مامانم بگم که چه اتفاقی افتاده. تا به خونه رسیدم در زدم.
تَق...تَق ...تَق
کیه داره در میزنه؟
استفان: منم استفان، سریع در رو باز کن!
شارلوت: صبر کن! بعد از چند لحظه در خونه باز شد و من هم با عجله وارد خونه شدم.
شارلوت: چی شده استفان؟! چرا اینقدر نگرانی؟ باز با دوستات دعوات شده؟!
استفان: نه... نه... مامان کجاست؟
مامان که صدای من و شارلوت رو شنیده بود، از توی آشپزخونه بیرون اومد (و به من نگاهی کرد و گفت): چی شده استفان؟ چرا داری نفس نفس میزنی؟
منم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم.
مامان که تازه متوجه هیجان و نگرانی من شده بود، خیلی آروم دست‌های من رو توی دست خودش فشار داد و گفت: پسرم! این آقا رهبر مذهبی مردم ایرانه که قرار توی محله ما زندگی کنه.
من که حسابی کنجکاو بودم، هرروز به یه بهونه ای از خونه بیرون می رفتم و دور خونشون دور می زدم . اون پیرمرد همیشه ظهرها توی حیاط می‌اومد و روی فرشی که اونجا پهن بود می‌ایستاد و شروع می کرد به نماز خوندن. من که از اول نمی دونستم نماز چیه، خیلی از کارهاش تعجب می کردم.
یه روز که ایستاده بودم و داشتم مثل همیشه بهشون نگاه می کردم، یه دفعه دیدم یکی داره من رو صدا می زنه. تا سرم رو برگردوندم، یکی از افراد اون خونه رو دیدم که به من نگاه کرد و گفت: سلام. چرا هر روز میای و اینجا و به ما نگاه می کنی؟
 من هم همه ماجرا رو براش تعریف کردم.
ما با همدیگه وارد اون خونه شدیم. اون آقا بهم گفت: اسم من احمده. این آقایی که تو انقدر دوستش داری، بابامه. رهبر مردم ایرانه. همه بهش میگن امام خمینی. پیرمرد که تازه نمازش تموم شده بود، به من نگاهی کرد و خندید و بعد هم سلام کرد و دست من رو توی دست های خودش گرفت و شروع به صحبت کرد.
من خیلی احساس آرامش می کردم. این ماجرا ادامه داشت تا این که شب کریسمس فرا رسید. من و شارلوت به همراه مامان و بابا داشتیم درخت کریسمسی رو که بابام از بیرون خریده بود رو تزیین می کردیم. اما  دیدیم درِ خونه به صدا در اومد. من و شارلوت باعجله به طرف در رفتیم. احمد آقا چند تا گل رز زیبا توی دستش بود. با یه لبخند به من و شارلوت یه شاخه گل رز رو داد و رفت.
من و ساشا هر روز به خونه اون آقا می رفتیم. یه روز اون آقا بهم گفت: من به زودی از اینجا میرم و به کشور خودم برمی گردم.
وقتی این خبر رو به بچه های محله دادیم، همه ناراحت شدن. وقتی که به ایران برگشتن، فهمیدیم که اونجا انقلاب کردن و با همه آدمای بد مبارزه کردن.
بله بچه های گلم! این داستان، برداشت آزادی از خاطره پسر و دختری کوچکی بود که توی کشور فرانسه، همسایه امام خمینی بودن. اخلاق و رفتار خوب امام باعث علاقه اون ها به امام شده بود.
امیدوارم که ما هم بتونیم مثل امام خمینی با اخلاق خوبمون مردم و دوستان مون رو خوشحال کنیم.
بچه های گلم، امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. تا یه قصه دیگه شبتون خوش و خدا نگهدار شما.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 5 =
*****