دروغگوی کچل

10:27 - 1400/12/16

-معاویه روی تخت پادشاهی نشسته بود

صدا زد ای مردک احمق دروغگو جلوتر نیا

محفن ایستاد وتعجب کرد!!!

معاویه ادامه داد:ای نادان، فکر کردی من علی را نمی‌شناسم، دربین تمام مردم این سرزمین بهترین پدر و پدربزرگ را دارد، همسر او بهترین زن دنیا، فاطمه زهرا دختر پیامبراکرم است.

چگونه او ترسو است، با اینکه در بین تمام جنگجویان و پهلوانان عرب کسی که بتواند جلوی او بایستد و بجنگد

 

سلام و صد سلام به بهترین بچه‌های دنیا، گل‌های باغ هلو، کوچولو‌های تپلو، شبتون مهتابی و دلتون آفتابی، خدا روشکر که باز هم اومدم پیش شما، امروزتون چطور گذشت؟ خوب بازی کردین؟ چیزای جدید یاد گرفتین؟
ان شاءالله که همیشه خوشحال و سرحال مدام درحال یاد گرفتن و بازی کردن باشین.
امشب می‌خوام یه قصه خیلی قشنگ از آسمون پرستاره قصه‌ها بچینم و براتون بخونم.
پس سراپا و پا تا سر گوش و دل باشین تا براتون بگم:
روزی از روزهای خیلی قدیم، در زمان پادشاهی معاویه که از دشمنان بسیار سرسخت و بدجنس امام علی علیه السلام بود، مرد چاپلوس و پول پرستی به نام مِحْفَن زندگی می‌کرد. اون برای بدست آوردن یک سکه بی قیمت دست به هرکار زشتی میزد. یه روز  راه افتاد تا از شهر خودش یعنی کوفه به شهر شام که معاویه اونجا حکومت می‌کرد سفر کنه. اون می‌خواست با اون زبون تلخ و دل تاریکش حرفایی رو به گوش معاویه برسونه و جایزه بگیره.
ستاره های خوشگلم
قصه ما برای زمانیه که امام علی علیه السلام به شهادت رسیده بودن و توی این دنیا نبودن.
محفن خیلی لاغر و مردنی بود. روی سرش یه مو هم نداشت. ریشای کثیف و قرمزی داشت که اون رو خیلی وحشتناک کرده بود. همیشه هم دهنش بوی بد میداد و لباسای کهنه و بدبو تنش بود، خلاصه هرکی اون رو میدید حالش بهم می‌خورد.
شکوفه‌های خوشبوی من، حتما می‌دونید که شهر کوفه، پایتخت حکومت حضرت علی علیه السلام بود. هرکسی می‌خواست از کوفه به شام سفر کنه، باید روزها راه می‌رفت. از روستا و شهرهای کوچیک و بزرگ گذر می‌کرد تا به شهر شام، پایتخت حکومت ظالمانه معاویه برسه.
محفن روزها بود که در راه رسیدن به شام سوار بر الاغ کوچولوش می‌رفت و می‌رفت. هرشب که توی روستا یا کنار درختی بساط استراحت و خوابش رو پهن می‌کرد تا بخوابه، قبلش کلی فکر وخیال می‌کرد. دستی به ریشای کوتاه و قرمزش می‌کشید و توی رؤیاهاش با آجرای طلایی و سنگای قیمتی کاخ آرزوهاش رو وسط یه باغ سرسبز می‌ساخت. بعد هم چشماش رو می‌بست و بخواب می‌رفت.
بالاخره مرد قصه ما به دروازه بزرگ شهر شام رسید. همه مشغول کار خودشون بودن.
محفن مستقیم رفت به کاخ بزرگ پادشاه و از نگهبان پرسید:
ببخشید آقا! من از کوفه اومدم، توی این شهر غریبم، می‌خواهم با معاویه صحبت کنم، حرف‌های مهم و شنیدنی دارم که مطمئنم خوشش میاد.
نگهبان با ابروهای بهم گره خورده و سیبیلای کلفت و تاب خورده یه نگاهی از گوشه چشم به محفن کرد و بدون هیچ حرفی داخل قصر رفت.
بعد از چند دقیقه برگشت ومحفن رو پیش معاویه برد.
معاویه روی تخت پر زرق و برق پادشاهی نشسته بود. دونفر دیگه هم، دوطرف تخت اون رو باد می‌زدن. همین طور که مشغول خوردن میوه بود، محفن وارد شد. اون تا چشمش به معاویه افتاد، باصدای بلند داد زد:
سلام بر خلیفه بزرگ، محفن هستم، برای دیدن شما راه زیادی آمدم و سختی راه بسیار کشیدم
معاویه زیر چشمی و با غرور یه نگاهی کرد وگفت: خب بگو، برای چه کارمهمی وقت ما رو داری می‌گیری، زودتر بگو!
محفن دو دستش رو بهم مالید و با لبخندی پلید وچاپلوسانه بلافاصله جواب داد:
فدایتان شوم، از شهری و از پیش مردی می آیم که بدترین، ترسوترین، خسیس ترین و ناتوان ترین آدم‌ها در حرف زدن است.
_کجا و چه کسی؟
از شهر کوفه و از کنار قبرعلی ابن ابی طالب
شمام تعجب کردید بچه‌ها؟ بله هم تعجب داره و هم ناراحتی، چون محفن با اینکه می‌دونست که امام علی چقدر مرد بزرگ و مهربونی هستن، به دروغ و برای گرفتن چند سکه، اینها رو به معاویه می‌گفت.
معاویه تا این حرفا رو شنید، خوشحال شد. دستور داد همه مردم شهر شام رو خبر کنن، وقتی همه جمع شدن، رو به محفن کرد و آروم زیر گوشش گفت: همون حرفایی که به من گفتی رو برای مردم بگو.
محفن بی ادب، بالای یه بلندی رفت و با صدای بلندتر، تموم اون بدی‌ها رو درباره امام علی برای آدمای اونجا تعریف کرد.
وقتی پایین اومد، سریع و خوشحال پیش معاویه رفت تا جایزه‌اش رو بگیره.
معاویه روی تخت پادشاهی نشسته بود.
صدا زد: ای مردک احمق دروغگو جلوتر نیا
ای نادان! فکر کردی من علی را نمی‌شناسم؟ دربین تمام مردم این سرزمین بهترین پدر و پدربزرگ را دارد. همسر او بهترین زن دنیا، فاطمه زهرا دختر پیامبراکرم است.
تمام مردان جنگجوی این سرزمین از او می‌ترسند.
چطور علی خسیس است؟
به خدا قسم اگر او دو خانه داشت که یکی پر از طلا و دیگری پر از کاه باشد، اول خانه پر از طلا را به نیازمندان می‌بخشد.
برو برو و دیگر این حرف‌های زشت را درباره علی نزن. یکبار دیگر ببینمت، گردنت را می‌زنم.
محفن با دهن باز و چشمای از حدقه بیرون زده فقط گوش می‌داد. حرف‌های معاویه که تموم شد، باتعجب جواب داد: تو عجب آدم ظالم و ستمگری هستی که همه این خوبی‌ها رو می‌دونستی و اجازه دادی من این دروغ‌ها رو بگم! تواز من خیلی بدتری
معاویه دستور داد تا مرد کچل چاپلوس رو از کاخ بیرون کنن.
محفن با عصبانیت، دست از پا درازتر به کوفه برگشت. اون اینهمه خستگی سفر رو کشید، اما به هیچ جایزه‌ای نرسید.
بچه ها دیدید چقدر محفن دروغگو بود؟ چقدر معاویه بدجنس تر از اون بود که همیشه با دروغ‌های خودش یا دیگران مردم رو فریب می‌داد تا پادشاهی کنه.
یادمون نره که هیچ‌وقت برای جایزه، حق رو پنهان نکنیماگه ما هم اگه این کار رو بکنیم، با محفن بدجنس هیچ فرقی نداریم.
عزیزای دلم قصه امشبم به پایان رسید
شبتون پرستاره و خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 5 =
*****