قصه شب | مرد تنها و حیوون‌های جنگل سبز؛ قسمت دوم

08:47 - 1401/04/11

این قصه داستان مردی تنهاست که در جنگلی زندگی می کند و به دنبال انسان یا حیوانی می‌گردد تا با او دوست شود و از تنهایی بیرون آید. در این قصه به ویژگی‌های یک دوست خوب پرداخته شده است.

قصه شب؛ «مرد تنها و حیوون‌های جنگل سبز»(قسمت دوم)

مرد تنها و حیوون‌های جنگل سبز: سلام بچه‌ها! کوچولوهای مهربون و خوشگل. دختر خانم‌های مهربون و آقا پسرهای شاد و شیطون. حال و احوالتون چطوره؟ خدا رو شکر که یه بار دیگه تونستم پیش شما بیام و بتونم یه قصه دیگه رو تعریف کنم. 

مرد تنهایی که توی جنگل زندگی می‌کرد و هیچ دوستی نداشت، تصمیم گرفت تا توی جنگل بگرده و یه دوست خوب پیدا کنه.

جنگل

اون هیچ دوستی پیدا نکرد تا بالأخره به یه روباه رسید. حالا بریم و ادامه قصه رو بشنویم و ببینیم اون می‌تونه دوستی پیدا کنه یا نه! اون از روباه و خروس فاصله گرفت و به راه خودش ادامه داد که یه دفعه یه صدای غرشی رو شنید. مرد که حسابی ترسیده بود، به‌اطرافش نگاهی کرد. اون یه شیر بزرگ رو دید که داره به ‌طرفش میاد. شیر وقتی به مرد رسید گفت: تو یه آدمیزادی؟

مرد گفت: بَ... بَ... بله!

شیر گفت: اینجا چیکار می‌کنی؟

مرد گفت: دُ...دُ... دنبالِ یِ... یِ... یه دو... دو... دوست می... می... گَ... گَ... ردم(دنبال یه دوست می‌گردم)

شیر با غرور به اون نگاهی کرد و گفت: تو که اصلاً به ‌درد دوستی نمی‌خوری؟ سریع از اینجا برو و گرنه می‌خورمت.

مرد که این رو شنید با خودش گفت: این آقا شیره هم به درد دوستی نمی‌خوره.

اون رفت و رفت و رفت تا به نزدیک یه کلبه رسید که بوی غذا از اون می‌اومد. مرد بیچاره که دیگه نای حرکت نداشت، خیلی آروم در زد.

یه خرس مهربون اومد دم در، وقتی مرد رو دید، خیلی خوشحال شد. غذایی که درست کرده بود رو آورد تا با هم بخورن. بعد از اینکه غذا خوردنشون تموم شد، از مرد پرسید: تو داخل جنگل دنبال چی می‌گردی؟

مرد هم تموم ماجرا رو تعریف کرد. خرسی که این رو شنید لبخندی زد و گفت: اتفاقاً من هم خیلی تنهام و دوستی ندارم. اگه میشه بیا باهم دوست بشیم.

بله دوست‌های خوب من، اون مرد بالأخره یه دوست پیدا کرد ولی خوبه که بقیه قصه رو هم بشنوین تا ببینین چه اتفاقی افتاد.

اون‌ها روزها با هم توی جنگل می‌رفتن، شب هم برای خواب به کلبه خرسی برمی‌گشتن. مرد از رودخونه ماهی می‌گرفت، خرسی هم اون‌ها رو می‌پخت و با هم می‌خوردن. آخه خرسی یه آشپز ماهر بود. یه روز مرد که خیلی خسته بود، به‌طرف درختی رفت تا زیر سایه اون بخوابه. اون چند دقیقه خوابیده بود که یه مگس سمج اومد. مرد هر کاری که کرد، دید مگس دست از سرش بر‌نمی‌داره. برای همین یه پارچه روی صورتش انداخت و به خواب رفت. اما مگس همچنان اون رو اذیت می‌کرد. خرسی که از دور به دوستش نگاه می‌کرد، از جای خودش بلند شد تا اون مگس رو دور کنه. اون یه سنگ بزرگی رو با تموم قدرتش بلند کرد تا به مگس سمج بزنه، آخه می‌خواست کاری کنه که دوستش راحت بخوابه.

مرد که از صدای سنگ بیدار شد، سریع کنار رفت. اون وقتی این ماجرا رو دید، فهمید درسته خرسی خیلی مهربونه ولی ممکن بود که به‌خاطر نادونیش اون رو بُکُشه.

مرد فهمید که با حیوون نادون هم نمیشه دوست شد و باید توی انتخاب دوست بیشتر دقت کنه. اون از خرسی خداحافظی کرد و به‌طرف کلبه خودش برگشت تا فردا دنبال دوست دیگه‌ای بگرده.

بله دوست‌های من، یکی از اتفاقاتی که توی زندگی همه ما انسان‌ها می‌افته اینه که ما نیاز به انتخاب دوست داریم. بچه‌ها یه دوست خوب، می‌تونه باعث بشه که ما توی کارهامون موفق بشیم، یه دوست بَد هم می‌تونه کاری کنه که ما به جاهای بدی بریم. امیدوارم که شما همیشه مراقب انتخاب دوست‌هاتون باشین.

خب بچه‌ها! حالا به سوالی که دیشب ازتون پرسیدم جواب بدین. شما با چه آدم‌هایی دوست میشین؟ چه افرادی رو برای دوستی انتخاب می‌کنین؟ امیدوارم توی انتخاب دوست‌هاتون حسابی دقت کنین تا بعدا پشیمون نشین.

خب دیگه، قصه امشب هم به پایان رسید. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا یار و نگهدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 7 =
*****