«حلما کوچولوی قهرمان»؛ قسمت بیست‌وسوم | دل‌های تاریک

08:00 - 1401/06/01

قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، داستانی تاریخی- تخیلی براساس کتب لهوف و منتهی‌الامال است که در قسمت‌های متعدد، به وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام، با حضور حلما در کاروان آن حضرت می‌پردازد. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام برای کودکان است.

به نام خدای خوب و عزیز و مهربون، سلام به تموم بچه‌های خوب ایران، امیدوارم شبتون پرستاره و دلتون مهتابی باشه، باز باهم می‌خوایم بریم به کربلا و ادامه قصه حلما کوچولوی قهرمان رو بشنویم. قصه ما حالا دیگه رسیده به روز عاشورا و من می‌خوام ماجراهای شنیدنیش رو براتون تعریف کنم.

گفتم که حُر بعد از اینکه دید چه کار اشتباهی کرده پشیمون شد، اون خودش رو رسوند به خیمه‌های امام حسین و از یاران خوب حضرت شد. حر اولین نفری بود که به میدون رفت و به شهادت رسید. بچه‌های گلم! اباعبدالله دستور داده بودن تا یه خیمه خالی رو برپا کنن، هرکسی که به شهادت می‌رسید، بدنش رو می‌آوردن و توی اون خیمه می‌ذاشتن، بدن حر رو هم توی همون خیمه گذاشتن و به میدون برگشتن...

دلشوره و ناراحتی توی دل همه خانم‌ها و بچه‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد، همه توی خیمه حضرت زینب کنار هم جمع شده بودن، صدای امام حسین از میدون به‌ گوش می‌رسید که رو به لشکر یزید فریاد می‌زدن: ای مردم بیچاره! وقتی که در سختی و گرفتاری بودید، من رو به یاری و کمک صدا زدید، از من کمک خواستید تا از شمشیرهایی که دارید، برای نابودی ظلم استفاده کنید، ولی حالا همون شمشیرها رو به روی من کشیدید! قول و عهدی که با من بستید رو فراموش کردید، وای برشما که از شیطان پیروی می‌کنید، وای بر شما که از قرآن و دستورات خدا دور شدید.

شما مثل میوه خراب و بد مزه‌ای هستید که حتی باغبان هم نمی‌تونه استفاده‌ و بهره‌ای ازش داشته باشه. به خدا قسم که این حیله و فریب شما بود، خدا شما رو نبخشه که اهل گناه شُدید و پسر پیامبرتون رو تنها گذاشتین.

این حرف‌ها سربازهای عُبیدالله رو که بیشترشون از مردم کوفه بودن خیلی عصبانی کرد، چون می‌دونستن امام حسین حرف حق و راستی می‌زنن، ولی هیچ کدوم پشیمون نشدن. حرف‌های حضرت که اون‌ها رو به سمت خدا و نجنگیدن دعوت می‌کرد، هیچ فایده‌ای نداشت. می‌دونید چرا؟ چون پول‌های شیطانی یزید و قول جایزه‌های زیاد برای به شهادت رسوندن اباعبدالله، دل‌هاشون رو از سنگ سخت‌تر و گوش‌هاشون رو کر کرده بود.

بارها حضرت خودشون رو با صدای بلند معرفی کردن، بارها گفتن که پسر امام علی و حضرت زهراهستن، نوه حضرت محمد و پاک ترین آدم روی زمین هستن، ولی هیچ‌کس توجهی نمی‌کرد، نور پاک اباعبدالله، به چشم‌های تاریک و کور شده لشکر دشمن راهی نداشت.

عمرسعد که از فرماندهان بی رحم عبیدالله بود، با عصبانیت و بی ادبی فریاد زد: حسین! دیگه بسه، انقدر حرف زدی کافی نبود؟

بلافاصله تیری رو برداشت و به طرف خیمه‌های سیدالشهدا پرتاب کرد، بعد رو به لشکرش کرد و گفت: به این حرف‌ها گوش ندید، همه شاهد باشید که من اولین تیر رو به سمت حسین پرتاب کردم.

با این کار جنگ شروع شد، شمشیرها بهم می‌خورد، گرد وغبار زیادی به هوا بلند شده بود. یاران امام حسین با اینکه کم بودن، ولی قوی و شجاعانه می‌جنگیدن و دشمن رو دور می‌کردن. عمرسعد که دید سربازهاش دارن کشته و زخمی میشن، دستورعقب‌نشینی داد.

همین لحظه بود که وهب  از امام حسین اجازه گرفت تا تنهایی به جنگ بره. اون یکی از یاران خوب و شجاع حضرت بود. سریع سوار اسبش شد، همین‌طور که شمشیر رو دور سرش می‌چرخوند، فریاد می‌زد و با سرعت به سمت دشمن می‌رفت. اون بعد از چند دقیقه جنگیدن به شهادت رسید و روی خاک افتاد. بعد از وهب، یاران دیگه امام هم اجازه می‌گرفتن و به میدون می‌رفتن، یکی از اون‌ها مسلم ابن عوسجه بود، اون هم رفت و خیلی شجاعانه جنگید، کلی از سربازهای دشمن رو کشت، ولی از بس بدنش زخمی شده بود، روی زمین افتاد، حبیب که دید دوستش از اسب زمین خورده، سریع خودش رو رسوند، مسلم چشم‌هاش رو باز کرد، دید حبیب و امام حسین بالای سرش اومدن، همین‌طور که آخرین نفس‌ها رو می‌کشید، به زور دست زخمیش رو بالا آورد و به امام حسین اشاره کرد، بعد به سختی گفت: ح، ح، حبیب جان، م ، من هیچ وصیتی ندارم فقط مراقب این آقا باش، تا وقتی که جون توی بدنت هست، ازش دفاع کن.

بعد هم همین‌طور که به چشم‌های امام حسین نگاه می‌کرد، توی بغل حبیب به شهادت رسید.

کم‌کم نزدیک ظهر شد، خیلی از یاران امام حسین به شهادت رسیده بودن که یهو جوون، خادم امام حسین جلو اومد تا اجازه بگیره. اون یه پیرمرد سیاه‌پوست بود که از زمان‌های قدیم خدمتکار امام حسن و امام حسین بود. امام حسین بهش اجازه نداد، جوون خیلی تعجب کرد، آخه همه تا اون موقع خیلی زود و راحت به میدون جنگ می‌رفتن ولی چرا حضرت به جوون اجازه نداد؟ چون پیر بود؟ یا به خاطرچیزدیگه‌ای بود؟

دوست‌های خوبم! اگه یه ذره صبر کنید، تو قصه فردا شب بهتون میگم که چرا حضرت به خادم سیاهپوست خودشون اجازه میدون ندادن. پس تا ادامه شنیدن قصه روز دهم حلما کوچولو، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 0 =
*****