قصه شب آموزنده و جذاب و خواندنی کمک کردن

11:57 - 1400/08/20

قصه شب آموزنده و جذاب و خواندنی کمک کردن،قصه شب آموزنده و جذاب و خواندنی کمک کردن،قصه شب آموزنده و جذاب و خواندنی کمک کردن،قصه شب آموزنده و جذاب و خواندنی کمک کردن،قصه شب آموزنده و جذاب و خواندنی کمک کردن

بسمه تعالی

روزی روزگاری توی جنگل زیبای قصه ها، وقتی که همه حیوون های کوچولوی جنگل خودشون رو برای رفتن به مدرسه آماده می کردن، باهوش هم کتاب و دفترهای خودش رو توی کیفش گذاشت و به طرف مدرسه رفت. ظهر که از مدرسه اومد و وارد خونه شد، مامانش توی خونه نبود. بوی غذا تموم خونه رو پُر کرده بود. باهوش از این که می دید مامانش باز هم  یه غذای خوشمزه درست کرده، خیلی خوشحال شد. به طرف اتاق خودش رفت. کیفش رو یه کنار گذاشت و لباس هاش رو عوض کرد. بعد از چند لحظه، از اتاقش بیرون اومد. اون تصمیم گرفت تا زمانی که مامانش از بیرون به خونه میاد، مشق هاش رو بنویسه تا وقتی که مامان اومد، دیگه کاری نداشته باشه و بتونه به مامانش توی کارهای خونه کمک کنه. آخه باهوش همیشه به مامان و باباش کمک می کرد.
بله دوستای عزیزو گل من، باهوش که دید مامانش نیست، شروع به انجام تکلیف های مدرسه اش کرد. حدود یه ساعتی گذشت که صدای  باز شدن در خونه به گوش رسید. باهوش به طرف در رفت و اون رو باز کرد. مامان باهوش که سبزی و نون توی دستش بود، پشت در بود. باهوش به مامانی سلام کرد و گفت: چرا در زدین؟! مگه کلید نداشتین؟! مامانش جواب داد: کلید توی کیفمه ولی چون وسیله توی دستم بود، نتونستم در رو باز کنم. بعد مامان به طرف آشپزخونه رفت و وسایلی که خریده بود رو سرجای خودشون گذاشت. به طرف باهوش اومد. از این که می دید پسرکوچولوش مشغول نوشتن مشق ها و انجام تکالیفشه، خیلی خوشحال شد. مامانی که حسابی خسته شده بود، روی مبل کنار باهوش نشست. اون ها منتظر بودن تا بابای باهوش هم از سرکار بیاد تا کنار هم ناهار بخورن. مامانی موبایلش رو از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به نگاه کردن به اون. یه دفعه صورتش رو به طرف باهوش برگردوند و با تعجب گفت: این دیگه چیه؟! چرا اینجوری شده؟! باهوش که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود به طرف مامانش نگاهی کرد و گفت: چی؟! اتفاقی افتاده؟!
مامانی که همین جوری داشت به باهوش نگاه می کرد به اون گفت: این همون مدادیه که دیروز برات خریدم؟!
باهوش: بله مامان!
مامان: چرا اون رو شکوندی؟!
باهوش سرش رو پایین انداخت و فقط به حرف های مامانش گوش می داد.
مامان: تو چرا اینجوری شدی؟! دیروز چند تا از برگه های دفترت رو کنده بودی و پاک کن خودت رو هم نصف کرده بودی! امروز هم که مدادت رو شکوندی؟! مگه نمی دونی بابات چقدر زحمت می کشه تا تو بتونی بدون مشکل درس بخونی؟!  اون از صبح سرکار میره و گاهی تا شب سرکاره!
باهوش که حسابی سرخ شده بود، قطره های کوچولوی اشک روی صورت سُر می خوردن و روی دفترش می پریدن.
مامان که حسابی ناراحت بود گفت: من فردا میام مدرسه ات و این کارِت رو به خانم معلم میگم!
باهوش تا این رو شنید سرش رو بلند کرد و با صدای لرزونی گفت: نه مامانی لطفاً نگو! قول میدم دیگه از وسایلم خوب مواظبت کنم تا براشون اتفاقی نیفته!
مامانی موبایلش رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد. اون به طرف آشپزخونه رفت. باهوش هم که دیگه از ناراحتی نمی دونست چی بگه، سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت. اون فقط به حرف های مامانش فکر می کرد و اشک می ریخت. یه چیزی توی دلش بود که می خواست به مامانش بگه ولی هرکار کرد نمی تونست.
چند روزی از این ماجرا گذشت. یه روز که مامانی داشت وسایل رو جمع و جور می کرد، چشمش به یه پاکت نامه افتاد که روی اون نوشته بود دعوت نامه!
مامانی به پاکت نگاهی کرد، توی اون کاغذی بود که روی اون نوشته بود« مادر باهوش عزیز، از شما برای کار مهمی دعوت می شود تا به مدرسه تشریف بیاورید. از طرف معلم مدرسه تک درخت: خانم اسب»
مامانی که از دیدن این نامه شگفت زده شده بود، به تاریخ نامه نگاه کرد. دعوت نامه برای همون روز بود.
مامانی با خودش گفت: چرا باهوش نامه رو به من نشون نداده؟! از طرفی هم نمی تونست تا اومدن باهوش از مدرسه صبر کنه. چون دعوت نامه برای همون روز بود. برای همین سریع آماده شد و به طرف مدرسه رفت. وقتی به مدرسه رسید، به طرف دفتر مدرسه رفت. خانم معلم انگار منتظر اون بود. خانم معلم به مامان باهوش سلام کرد. مامانی هم که خیلی نگران بود سلام کردو پرسید: اتفاق بدی افتاده که خواستید من به مدرسه بیام؟! نکنه باهوش درسش رو خوب نخونده؟!
خانم معلم لبخندی زد و گفت: اتفاقاً برعکس! باهوش یکی از بهترین دانش آموزهای این مدرسه است! من برای کار دیگه ای خواستم شما به مدرسه بیایین!
بعد خانم معلم از پشت میز بلند شد و اومد کنار مامان باهوش نشست و گفت: دیروز صبح قبل از این که بقیه بچه ها وارد مدرسه بشن، لاکی وارد مدرسه شد. اون به دفتر مدرسه اومد. از داخل کیفش یه بسته رو در آورد که توی اون یه دفتر و یه مداد بود. وقتی از اون پرسیدم که این بسته برای کیه؟! اون گفت: این بسته رو به باهوش بدین!
من که از حرف های اون تعجب کرده بودم وقتی دلیل  این کار رو پرسیدم چیزی رو شنیدم که از شنیدن اون گریه ام گرفت. لاکی گفت: من چند روز پیش دفتر و مدادم تموم شده بود. پول هم نداشتم تا دوباره دفتر و مداد بخرم. باهوش که متوجه شده بود، بدون این که دوستای دیگه ام متوجه بشن، از دفتر خودش چند تا برگه رو کند و مدادش رو هم از وسط نصف کرد تا من هم بتونم مشق هام رو بنویسم. حالا من هم یه دفتر و یه مداد رو خریدم تا به اون هدیه کنم و ازش به خاطر لطفی که کرده بود تشکر کنم.
مامان باهوش وقتی که ماجرا رو شنید، اشک توی چشماش حلقه زد. اون یاد حرف هایی افتاد که چند روز پیش به پسر مهربونش زده بود.
بله دوستای کوچولوی من، باهوش که دوست نداشت که لاکی از درس هاش عقب بیفته، از دفتر و مداد خودش به اون داد. حالا بگین ببینم بچه های گلم شما هم به دوستاتون کمک می کنین؟!

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 1 =
*****