قصه شب «تصمیم عجولانه درخت جوان»، داستان درختی جوان است که در لحظه عصبانیت تصمیم عجولانه میگیرد و باعث نابودی خودش میشود. هدف از این قصه آموزش نصیحتپذیری و صبر میباشد.
![قصه شب | «تصمیم عجولانه درخت جوان» قصه شب | «تصمیم عجولانه درخت جوان»](https://btid.org/sites/default/files/media/image/drkht_khshmgyn_2.jpg)
بسمهتعالی | قصه تصمیم عجولانه درخت جوان
سلامی به گرمی آفتاب ظهر تابستون و به پاکی برف دونههای زمستون. سلام دخترخانمهای خندهرو و آقا پسرهای مهربون .
گلای من! حالتون چطوره؟
توی یه شب دیگه از شبهای سرد زمستون، پیش شما اومدم. ببینم! شما مهمون نمیخواین؟ آخه امشب اومدم تا مهمون دلای گرمتون باشم. البته دست خالی نیومدم؛ من با خودم یه هدیه قشنگ آوردم؛ حتما میپرسید چه هدیهای؟!
چون میدونم که قصه زیاد دوست دارین، یه قصه شنیدنی برای شما عزیزای دلم آوردم. پس تا دیر نشده، بریم و این قصه رو بشنویم:
روزی روزگاری توی حیاط یه خونه باصفا، درخت زیبایی زندگی میکرد؛ یه درخت جوون با شاخ و برگ زیاد؛ کمی اونطرفتر هم کاکتوس پیری بود که کنار دیوار حیاط کاشته شده بود و سالها از عمرش میگذشت.
صاحب این خونه یه خانم و آقای مهربون بودن که بچههای زیادی داشتن؛ بچههای بازیگوش و بلا.
این بچهها هر روز توی حیاط خونه بازی میکردن و از درخت بالا و پایین میرفتن یا از شاخههاش آویزون میشدن؛ گاهی هم طنابی به یه شاخه میبستن و تاب بازی میکردن.
مدتی که گذشت، درخت جوون از کارهای بچهها خسته و ناراحت شد. یه روز بعد از اینکه بچهها از حیاط وارد ساختمون خونه شدن، به کاکتوس پیر گفت: دیگه من خسته شدم، چقدر این بچهها شیطنت میکنن! چرا مراعات منو نمیکنن؟
کاکتوس پیر لبخندی زد و گفت: دوست عزیزم! خودتو ناراحت نکن؛ اینا هنوز بچهان؛ یه مدت تحمل کنی، بزرگ میشن و دست از این کارها برمیدارن. درخت جوون که با این حرفها قانع نمیشد، مدام از کارهای بچهها ناراحت بود و غرغر میکرد.
یه روز از روزهای خوب خدا، وقتی بچهها توی حیاط مشغول بازی بودن، درخت جوون نگاهی به کاکتوس کرد و با خودش گفت: نگاه کن این کاکتوس پیر چقدر راحته! انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؛ یه گوشه نشسته و به بچهها میخنده! اون دیگه عمر خودش رو کرده؛ تا چند وقت دیگه خشک میشه و میمیره؛ اما منِ بیچاره باید کارهای این بچههای بیادبو تحمل کنم.
درخت توی همین فکرا بود که ناگهان یه چیزی یادش اومد و باعث شد تا یه تصمیم مهم بگیره.
یه روز صبح بچهها توی حیاط اومدن تا بازی کنن؛ اونا طبق معمول همیشه دور درخت دور میزدن و قایم با شک بازی میکردن؛ بازی که تموم شد، تصمیم گرفتن همه با هم از درخت بالا برن؛ صدای خنده و شادیشون کل حیاط رو پر کرده بود. اونا از این شاخه به اون شاخه میرفتن و بازی میکردن. درخت قصه ما که حسابی عصبانی شده بود، شروع به تکون دادن خودش کرد. با تکون دادن درخت، همه بچهها از بالا به پایین افتادن؛ دست و پاهای همه حسابی زخمی شد؛ صدای گریه و ناله بود که از زیر درخت میاومد. بابا و مامان سریع توی حیاط اومدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده.
کاکتوس رو به درخت کرد و با ناراحتی گفت: این چه کاری بود که کردی؟ میدونی الان چه اتفاقی میافته؟
چند روزی گذشت، ولی از بچهها خبری نبود. انگار هنوز دست و پاشون درد میکرد و نمیتونستن بیرون بیان.
روزها پشت سر هم اومدن و رفتن تا اینکه یه روز سرد زمستونی، صداهای عجیبی از حیاط خونه بلند شد. (تَق...تَق...تَق...)
بابای بچهها با یه ارّه برقی بزرگ وارد خونه شد؛ انگار تصمیم گرفته بود که درخت جوون رو قطع کنه تا دیگه بچهها ازش بالا نرن و کسی آسیب نبینه.
بله بچهها! درخت جوونِ عجول فکر میکرد که میتونه با تصمیم ناگهانی درس خوبی به بچهها بده؛ اون هیچوقت به این فکر نکرد که ممکنه با این کارش چه آسیبی به اونا یا به خودش وارد کنه؛ هیچوقت هم حاضر نشد حرف کاکتوس پیر رو گوش بده و کمی بیشتر صبر کنه.
فردای اونروز دیگه درخت قطع شده بود و اثری ازش توی حیاط نبود.
بله عزیزای دلم! گاهی ما آدمها خیلی سریع از کوره در میریم و با کوچیکترین حرفی ناراحت و خشمگین میشیم و کاری میکنیم که شاید دیگه نتونیم جبرانش کنیم.
بهترین کار توی لحظات عصبانیت، صبر و تحمله؛ آدمهایی میتونن بهترین تصمیمات زندگی رو بگیرن، که توی لحظات عصبانیت خودشونو کنترل کنن، تا کاری نکنن که بعدش پشیمونی به بار بیاره. اگه شما هم توی لحظات عصبانیت بتونین خودتونو کنترل کنین و تصمیم بدی نگیرین، حتما میتونین توی زندگی موفق باشین.
خب گلای خوش بو و رنگ توی خونه، وقت قصه امشبمون هم تموم شد و من باید از همه شما خداحافظی کنم؛ امیدوارم هر کجا که هستین، تنتون سلامت و دلتون خوش باشه.
گلای دوست داشتنی! شبتون خوش و دلتون سرشار از یاد خدای مهربون. خدانگهدار