دوستی خیلی قشنگه

13:38 - 1400/06/30

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه

بسمه تعالی

روزی روزگاری اون دور دورا جنگلی پر از دار و درختی بود که توی اون حیوون‌های کوچولوی زیادی به همراه خونواده‌هاشون به‌خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کردن. بین این حیوون‌ها یه بچه گرگ ناقلا و شیطونی بود بنام« شیطونک». اون همیشه حیوون‌ها دیگه رو مسخره می کرد و بهشون می خندید. مخصوصا لاکی که به خاطر چشم ضعیفش عینک میزد  و فیلی رو هم بخاطر چاق بودنش مسخره می کرد. شیطونک خودش رو از همه قوی تر، شجاع تر، باهوش تر و قوی تر می‌دونست.

یه روز که شیطونک به همراه پرسیاه، طوطو و نارنجی برای تفریح و بازی به کلبه درختی وسط جنگل رفته بودن، یهو باد شدیدی اومد.  به خاطر همین درخت های بزرگی که نزدیک کلبه بودن، از ریشه در اومدن. یکی از اونها روی کابل های برق افتاد و برق جنگل قطع شد. یکی دیگه هم جلوی در کلبه افتاد. در کلبه دیگه باز نمی شد و هیچ کسی نمی تونست از کلبه بیرون بیاد. کم کم هوا داشت تاریک می شد و شیطونک و دوستاش داشتن نگران میشدن! آخه اون ها به خونواده هاشون قول داده بودن تا قبل از تاریکی هوا به خونه برگردن.

از اونجایی که شیطونک خودش رو از بقیه حیوون ها قوی تر می دونست، دوستاش منتظر بودن تا اون بیاد و در رو باز کنه.

شیطونک به اطرافش نگاهی کرد و با غرور خاصی گفت: الان در رو باز می کنم، تا شما بدونین من چقدر قوی و پرزورم. اما هر چقدر زور زد، نتونست در رو باز کنه.

بدون این که حرفی بزنه، به یه گوشه از اتاق رفت و با موبایلش شروع کرد به بازی‌ کردن.

هوا کم کم داشت تاریک می شد و حیوون‌های کوچولو دوست داشتن هرچه زودتر به خونه برگردن تا بابا و مامانشون نگران اون ها نشن. ولی هرچه تلاش کردن نتونستن بیان بیرون.

هوا تاریک شده بود و کلبه هم چراغی نداشت. همه بچه ها کنار هم نشسته بودن. نه چیزی برای خوردن داشتن و نه راهی برای بیرون رفتن. شیطونک هم با همه ادعایی که داشت یه گوشه تو تاریکی نشسته بود.

یه دفعه یه صدایی بلند شد!!!

صدای گوشی موبایل شیطونک بود که کم کم داشت باطریش تموم می شد. شیطونک این قدر با موبایلش بازی کرده بود که شارژ اون داشت تموم می شد. برق هم نبود تا بتونه اون رو به شارژ بزنه.

دلش می خواست گریه کنه ولی نمی تونست چون آبروش می رفت و دوستاش اون رو مسخره می کردن.

شیطونک و دوستاش توی تاریکی بودن که یهو صدایی از بیرون کلبه اومد.  صدا خیلی براشون آشنا بود، صدای لاکی هم کلاسی و دوست اون ها بود که از بیرون کلبه می‌اومد!همگی با صدای بلند داد زدن: لاکی ما تو کلبه ایم! برو به حیوون های دیگه خبر بده.

بعد از چند لحظه صدای باز شدن در اومد، لاکی و فیلی، به همراه زبل و باهوش برای کمک به دوستاشون اومده بودن. فیلی به سمت شیطونک رفت و دست اون روگرفت و از زمین بلندش کرد. شیطونک که فکر می‌کرد با مسخره کردن حیوون های دیگه از همه قوی‌تر و باهوش تره، حالا فهمیده بود که قوی بودن به مسخره کردن دیگران نیست.

اون از جاش بلند شد، و از کلبه بیرون اومد. سرش رو پایین انداخته بود و گفت: بچه‌ها من از این‌که از روی نادونی شما رو مسخره می‌کردم، معذرت می خوام. من وقتی داخل کلبه گیر افتادم به رفتارهای گذشته‌ام فکر کردم و  فهمیدم چه اشتباهی می‌کردم.

به قول خانم معلم داشتن هزارتا دوست کمِ و یکیش زیادِ.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 10 =
*****